ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

درد دل.....

پسر خوشکلم , نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم این روزا اصلا حالم خوب نیست , از هفته ی پیش که رفتیم خونه ی مامانم ناسازگاری این فینگیلی شروع شد اونجا که با علامتهایی که دیدم اعصابمو به هم ریخت , اینجا هم که خداروشکر علامتها تموم شد کشته منو با این حالت تهوع , هر چی میخورم همینجور رو دلم میمونه و میخواد...همه ی تلاشم این بود که قرصای ضد تهوع رو نخورم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم , امروز خوردم فعلا که تاثیر نداشته سرم یکسره سنگینه و گیج میخوره همین الآن دارم نوشته ها رو قاطی پاطی میبینم , دلم یه خونه تکونی درست حسابی میخواد ولی نمیتونم ...... این هفته که بار همه ی کارا رو دوش تو و بابایی بنده خدا بود , تو که اصلا نمیذاشتی کار ...
19 دی 1392

آش

نازنین پسرم امروز تو مدرسه تون آش پختن و قرار بوده هر کلاسی یکی از لوازم درست کردن آش رو بیاره,کلاس شما هم سبزی باید میبردن , دیشب تا نصفه های شب من داشتم سبزی پاک میکردم و خرد میکردم که امروز ببری مدرسه صبح که به من میگی:مامان برای من ظرف برای آش نذاری که اصصصصصصصصصصصصصصلا نمی خورم من بهت گفتم:حالا من برات میذارم اگه خواستی بخور نخواستی هم نخور , ظرف برات گذاشتم ظهر که اومدی گفتم:ایمان آش خوردی؟گفتی : مامان اینقدر بود که من دو کاسه آش خوردم (عزیز مادر حالا خوبه که نمیخواستی بخوری!!!!) به شوخی بهت گفتم:خب ایمان جون برای منم میاوردی دیگه!!گفتی:خب مامانی کاسه ی من در نداشت وگرنه برات میاوردم.وااااااااااای الهی که من فـــ...
9 دی 1392

دندان

گل پسر مامان دیروز ظهر اومدی پیشم و گفتی:مامانی دندونم داره هی تکون تکون میخوره , دست زدم بهش دیدم واقعا شل شده و میخواد بیفته , یک قدم دیگه به سوی بزرگی  مبارکت باشه عزیزکم انگار همین دیروز بود که من چقدر خوشحال بودم از در اومدن اولین دندونت,اولین بار از صدای خوردن لیوان به دندونت فهمیدم که عشق من دندون دار شده ولی حالا داری کم کم بی دندون میشی من اصلا دوست نداشتم دندونای قشنگت بیفته , از اون طرف هم میترسیدم نیفته و مجبور بشیم بریم بکشیمشون , کلا خود درگیرم ولی در کل خوب شد که به موقع شروع به افتادن کرد چون دیر افتادنشون عوارض بدی داره , منم که دیگه کنار اومدم یعنی خب چاره ای نیست نمیشه که تا ابد با این دند...
7 دی 1392

خبر آمد خبری در راه است.........

سلام گل پسر ناز مامان , سلام داداش بزرگه , خوبی؟؟ مطمئنم که خوبی , چون با خبر خوبی که چند روز پیش بهت دادم و دیشب دیگه کاملا مشخص شد مگه میشه خوب نباشی!!! فدات بشم الهی عشقم , اون خبر خوب اینه که خدای مهربون دوباره داره یه دونه دیگه از فرشته هاشو به ما میسپره که مواظبش باشیم و رو تخم چشمامون بزرگش کنیم عزیزکم داره یه عضو کوچولو به خونواده مون اضافه میشیه و به خواست خدا داریم یه خونواده ی چهار نفره میشیم , از وقتی فهمیدی اینقدر خوشحالی و اینقدر مواظبمی که باورم نمیشه,اصلا کاری نمیکنی که ناراحت و عصبانی بشم و اگه ناخواسته ناراحتم کنی,سریع میای عذرخواهی میکنی و بهم میگی:مامانی تو رو خدا حرص نخور نی نی نمیره یه وقت ...
5 دی 1392

آخر این هفته....★☼

عزیـــــــــــــــــــــــــــــــز دلـــــــــــــــــــــــــــــم روز پنج شنبه,من و شما بدون بابایی (چون بابایی میخواست رو پایان نامه اش کارکنه و ما هم گفتیم بهترین فرصته که بابایی رو تنها بذاریم تا به کارش برسه ) با دایی محمد و زندایی سمانه رفتیم خونه ی دایی محسن که جمعه صبح زود بریم باغشون,شما هم که تا اسم باغ میاد دیگه کی میتونه جلودارت باشه سریع مشقاتو نوشتی و یه ریز اصرارکه بریم بریم بریم..... البته قرار بود پنج شنبه شب بریم شهر بازی که به خاطر باغ از اونم گذشتی که واقعا دیگه نهایت علاقه ی تو رو به رفتن فهمیدیم چون تو امکان نداره از شهر بازیت بگذری به خاطر کسی یا چیزی باغ هم که پره از چیزایی که تو دوست داری مثل م...
9 آذر 1392

یک آخر هفته ی عالی......

نازنین من تو این دو روز گذشته حسابی بهت خوش گذشت, پنج شنبه که خونه عمه عاطفه بودیم و شما جوجه ها حسابی آتیش سوزوندین و با سر و صداهاتون رو اعصاب همه موتورسواری کردین (البته من که نمیدونم چرا تازگیا از سر و صدا خوشم اومده ) شب که داشتیم با عموتقی و خونواده اش برمیگشتیم خونه , یه دفعه وسط راه تصمیم گرفتیم بریم طرقبه.اونجا هم چون شما با محمد بودی و همبازی داشتی حسابی بهت چسبید , ماشالا به این همه انرژی,شما بچه ها اگه چند روز پشت سر هم با هم بازی کنین , بازم انگار خستگی ناپذیرین. جمعه هم که طبق معمول هر سال خونه ی عمو کاظم بودیم چون زن عمو جون (مامان بردیا جونی)سیده , برای همین ما هر سال عید غدیر میریم خونه شون,اونجا هم یه...
4 آبان 1392

ایمان تو باغ دایی جونیش.

عزیز ترین مــــــــــــــــــــــن اینقدر این هفته درگیر درس و مدرسه ی شما بودم که اصلا فرصت نشد عکسایی رو که هفته ی گذشته تو باغ دایی گرفته بودم رو بذارم جمعه ی گذشته رفته بودیم باغ دایی,اونجا هم که پر از مرغ و خروس و اردک و غاز و خلاصه همه جوره امکانات رفاهی !!!!!از این قبیل برای شما مهیا بود!! شما هم که حسابی دلی از عزا درآوردی و اون حیوونای بخت برگشته رو اینقدر دووندی و دنبالشون کردی که از آخر یکی از اردکا که دیگه نایی براش نمونده بود وایستاد و هر وقت هم که دوباره دنبالشون میکردی بیچاره سر جاش ثابت میموند تا بری برش داری!!انگار فهمیده بود از آخر که میگیریش , پس خودشو دیگه خسته نمیکرد. البته هواشونم داشتی ! مثل...
14 مهر 1392

جشن غنچه ها

  عزیززززززززززز دل مادر امروز جشن ورود به مدرسه بود,من و شما و بابایی با هم رفتیم مدرسه . خدایا چه کیفی میده مادر یه بچه مدرسه ای بودن , خدایا شکرت که رسیدیم به این مرحله از زندگیمون. از کیه که من منتظر یه همچین روزی بودم و بالاخره بهش رسیدم . نمیدونی مامانی چه کیفی میکردم وقتی تو رو بین بچه ها و تو کلاس دیدم. به آرزوم رسیدم بازم ممنونم خدا جونممممم.بعدا با توضیحات کامل میام.الآن عجله دارم سریع میریم سراغ عکسهای عشششششششق مامان.   عاششششششششششقتم عششششششق من با اون تیپت اینم معلم ایمانی من خانم خسروی. الهی مادر فد...
31 شهريور 1392

پارک سی سانت!!!!!

پسری ناز من این روزا به خاطر یاد گرفتن بیشتر رانندگی من(جمله بندی رو حال میکنی!!! )بعد از ظهرا میریم برای آموزش و به خاطر اینکه بابایی برام توضیح میده با بیشتر اصطلاحات رانندگی آشنا هستی از جمله پارک سی سانت و پارک دوبل و دور سه فرمون و.... و از اونجایی که همونطور که قبلا گفتم من تو پارک ها مشکل دارم بیشتر رو پارکها کار میکنم کاملا یاد گرفتی که پارک سی سانت یعنی چقدر فاصله از جدول , مثلا وقتی پارک میکنم و میپرسم که درسته یا نه؟شما میگی : نه مامان این یک متر از جدول فاصله داره و درست هم میگی! دیروز هم رفته بودیم شما هم دوچرخه ات رو آورده بودی و وقتی که تموم شد و شمارو بردیم پارک به من میگی:مامانی میخوام پارک سی سانت ک...
18 شهريور 1392