آخر این هفته....★☼
عزیـــــــــــــــــــــــــــــــز دلـــــــــــــــــــــــــــــم
روز پنج شنبه,من و شما بدون بابایی (چون بابایی میخواست رو پایان نامه اش کارکنه و ما هم گفتیم بهترین فرصته که بابایی رو تنها بذاریم تا به کارش برسه ) با دایی محمد و زندایی سمانه رفتیم خونه ی دایی محسن که جمعه صبح زود بریم باغشون,شما هم که تا اسم باغ میاد دیگه کی میتونه جلودارت باشه سریع مشقاتو نوشتی و یه ریز اصرارکه بریم بریم بریم.....
البته قرار بود پنج شنبه شب بریم شهر بازی که به خاطر باغ از اونم گذشتی که واقعا دیگه نهایت علاقه ی تو رو به رفتن فهمیدیم چون تو امکان نداره از شهر بازیت بگذری به خاطر کسی یا چیزی
باغ هم که پره از چیزایی که تو دوست داری مثل مرغ و خروس و کبوتر و .....تازه ایندفعه که یه سگ کوچولو و یه خرگوش اضافه شده بود که برای تو دیگه نورعلی نور بود,از پنج شنبه شب تا جمعه ساعت شش بعد از ظهر مدام یا با سگه بازی میکردی یا با خرگوشه
من که اینقدر بدممممممممم میومد اصلا دوست نداشتم اینقدر باهاشون ور بری ولی خب چاره ای نبود,میخواستم راحت باشی و هر چقدر دلت میخواد بازی کنی ,دیگه ترکوندی اینقدر که بازی کردی....
شب هم که اومدیم سریع فرستادمت حموم که خدای نکرده مریض پریض نشی , بعدش هم یه لیوان آب هویج که حسابی خستگی از تنت بره بیرون و بعدشم اینقدر که خسته بودی تا صبح که بیدارت کردم رفتی مدرسه تکون نخوردی......
از اول تا آخر همینجوری این بدبخت تو بغلت بود
البته هواشم داشتی و نمیذاشتی بهش سخت بگذره و گرسنه بمونه
هر جا با خرگوشه میرفتی بین جی(سگ کوچولو) هم دنبالت میومد و من
ایمان خرگوش به بغل....
خیلی با نمک بوداااااااااا