ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

کیان ناقلا..........

ایمان داره تبلت بازی میکنه , کیان میره میزنه بهش میگم : کیان داداشیو نزن , اگه بزنیش اونم تو رو میزنه .بهم میگه : خب منم دِیه بوتونم(_گریه میکنم) بعد هنوز ایمان کیانو نزده , کیان شروع کرده به گریه , میگم : کیان چرا گریه میکنی؟میگه : این میخواد منو بزنه الله اکبر از دست این بچه !!! خب بذار تو رو بزنه بعد آه و ناله کن بچه ...
23 بهمن 1395

باغ پرندگان.

یکی دو ماه پیش , یه روز جمعه رفته بودیم خونه خاله ( مادرجون پدری بچه ها ) با لباسای راحتی بچه ها , بعدازظهری حوصله ی همگیمون سر رفته بود , این بود که تصمیم گرفتیم بریم باغ پرندگان مشهد , هیچی دیگه چون فاصله خونه هامون زیاد بود و نمیتونستیم بریم و برگردیم , ایمان طفلک که با همون لباسا اومد , واسه کیانم از امیرعلی لباس قرض گرفتیم و رفتیم. اینجا یه طوطی بامزه بود که دونه های ذرتو پوست میکرد و میخورد , خیلی بامزه بود و ایمان و بردیا خیلی خوششون اومده بود. کیان و امیرعلی=تام و جری پسرای خوشکل من فدای جفتتون شترمرغای چندش اینقدر از شتر و شترمرع بدم میاد ...
4 خرداد 1395

اولین جمله ی کیانننننننننننن

امروز 1395/2/1   کیان عزیز من در سن یکسال و هشت ماهگی و هفت روزگی اولین جمله رو گفت . هوووووووووووووورررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااا سر سفره به داداشش گفت : آب بییز .وای اینقدر خوشحال شدم که نگو .فکر کردم از دهنش پریده ولی چندبار که گفتم درست تکرار کرد. نفسمی کیان کوچولوووووووووووووووووو ...
1 ارديبهشت 1395

کیان اینقدر کار نکن!!!!!!!!!

امروز کیان داشت پفیلا میخورد که یهو همه شونو ریخت رو زمین , مادرجونش بهش میگه: کیان چرا اینارو ریختی؟؟ منم همون موقع تو آشپزخونه بودم , بعد کیان اومد تو آشپزخونه و از تو کشو جارودستی رو برداشت و رفت تو هال و همه اونایی که ریخته بودو جارو کرد من به ایمان گفتم : ایمان نگاه , هروقت کیان یه کار اشتباه میکنه سریع درستش میکنه . ایمان رو کرد به کیان و گفت : اَه !!!کیان خودشیرین !!چرا کار خرابتو درست میکنی که مامان به من این حرفارو میگه!!! ...
1 ارديبهشت 1395

دایره ی لغات کیان من

حرف زدن کیان خیلی خوب شده , تقریبا دیگه هرچی بگیم تکرارر میکنه , اونم با زبون و لهجه ی شیرین و قشنگ خودش که من عاشقشم پشه بند چادریشو هر جا باشه پیدا میکنه و میره ایمانو صدا میکنه و میگه:توس توس یعنی بریم توش با ایمان میره تو چادر و کلی بازی میکنه هر جای بدنش که به جایی بخوره سریع میاد و همون جارو نشون میده و میگه : بوس بوس میخوایم بریم جایی میره کفشاشو میاره و میگه : بِ بِ میگیم : کجا ؟ میگه : بازار صبح که از خواب بیدار میشه با صدای خواب آلود میگه : بابایی ؟ میگم : نیست.میگه : دادایی ؟ میگم نیست رفته مدرسه بگیر بخواب . راحت میگیره میخوابه دیگه تا ده و نیم یازده با هم میخوابیم زندایی ...
19 فروردين 1395

این روزا

سلام پسر عسلای من , قربون جفتتون برم من الهییییییییییییی بازم اومدن سراغ وبلاگمون یه کم طول کشید , این روزا اینقدر گرفتارم که به کارای روزمره م به زور میرسم چه برسه چیزای دیگه , البته اصلی ترینش اینه که کیان تا میبینه اومدم پای کامپیوتر سریع میاد و اینقدر جیغ و ویغ میکنه تا بذارمش رو پام و شروع میکنه به کارکردن با کامپیوتر و نمیذاره که من دست بزنم الآنم خوابه که من تونستم بیام امسال از اول مهر ایمان جونم رو تو کلاس زبان ثبت نام کردیم , پیشرفتش عالی بوده و کلی هم کلاسشو و هم مربیشو دوست داره . یه چیز دیگه این که امسال من تصمیم گرفتم بشم راننده سرویس ایمان , ازبس پارسال با راننده سرویسش بحثم شده بود , دیگه حوصله ی اعصا...
4 آبان 1394

آب قد....

نه ماهگی کیان جونم , با خونواده ی چند تا از فامیلا رفته بودیم آب قد , جایی بسیار سرسبز و زیبا با آبشاری که بین کوهها احاطه شده بود با یه هوای بهاری و دلپذیر و یه پیاده روی طووووووووووووولانی تا خود آبشار ...
12 شهريور 1394