ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

تقویم

نرم نرمک میرسد اینک بهار پسر گلم دیگه داره صدای پای بهار کاملأ به گوشمون میرسه.شما از خیلی وقت پیش منتظری که بهار بیاد از اول زمستون ازم میپرسی کی بهار میشه,فسقلی من داره انتظار تموم میشه و شما هم به بهارت میرسی. این زمستون لعنتی آخر کاری دست از سرمون برنداشت و یه بار دیگه مریضت کرد.جمعه بردیمت دکتر که البته دکتره خودشم مریض بود ولی به هر حال دارو داد و شما الآن بهتری.دیروز داشتم بهت میگفتم:ایمانی من هر چی به خدا میگم منو به جای تو مریض کنه حرفمو گوش نمیکنه ایندفعه تو بگو شاید گوش کرد .جواب دادی :نه مامانی چرا میگی خدا شمارو به جای من مریض کنه ,دعا میکنم هیچکدوممون هیچوقت مریض نشیم.فدااااااااااااااااات بشم الهی عزیز مهربونم. ...
29 خرداد 1392

ایمانی من

ساعت هشت صبح:ایمان در راه رفتن به مهد ساعت دوازده در راه برگشت ایمان قدیم و جدید دعا میکنم زیر این سقف بلند,روی دامان زمین هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی دستی از غیب به دادت برسد و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس. ...
31 ارديبهشت 1392

کوهستان پارک خورشید

پسرک نازم , نفسم ,عشقم ,عمرم روز جمعه صبح شما به همراه باباجونتون تشریف بردین استخر ظهر هم که اومدین هوس کردین تشریف ببرین بیرون ما هم دیدیم فکر بدی نیست,بار و بنه رو جمع کردیم که بریم رفتیم کوهستان پارک خورشید جای خوبی بود ولی خیلی شلوغ بود ,دو ساعت دنبال یه جا برای نشستن میگشتیم تو آلاچیقا که جا نبود آخرش با هزار بدبختی یه درخت نسبتا بزرگ پیدا کردیم(درختا رو تازه کاشتن همه کوچیکن)و نشستیم ولی به قدری هوا گرم بود که غذا رو خوردیم و سریع برگشتیم خونه. خلاصه اینکه رفتیم چند تا عکس گرفتیمو سک سک کردیم و برگشتیم. اینم عکسهای تو وروجک خودم به قول خودت تخم دایناسور ...
31 ارديبهشت 1392

غرقابزار

پسر عزیزتر از جانم دیروز با عموها وعمه ها و دایی علی رفتیم یه جای خیلی قشنگ به نام دشت غرقابزار,عمو کاظم و زن عمو زحمت کشیده بودن و همه رو دعوت کرده بودن(دستشون درد نکنه). بهترین قسمت ماجرا این بود که با وجود اینکه خیلی بازی کردین ولی خوشبختانه هیچگونه برخوردی بین بچه ها پیش نیومد و هم به مامانا و هم به بچه ها خیلی خوش گذشت. آقایون که میخواستن بازی کنن شما توپت رو در نهایت سخاوت بهشون دادی ولی وقتی دیدی از بازی سودی نمیبری ازشون گرفتی و داغ یه بازی درست درمون رو به دلشون گذاشتی . البته بعدش عذاب وجدان گرفته بودی وناراحت بودی.     اینجا نگاه چجوری ناراح...
7 ارديبهشت 1392

روزهای بزرگ شدنم

عشق عزیز من امروز داشتم عکساتو نگاه میکردم,باورم نمیشه به این زودی پنج و نیم سال گذشت. پنج و نیم ساله که من مادر شدم...... پنج و نیم ساله که تو هر لحظه و هر دقیقه کنارم بودی........ ای خدا......چقدر زود گذشت. چقدر خوش گذشت. چقدر دلم برای کوچیکیات تنگ شد..... چقدر دلم میخواد برگردم به اون روزا..... من همیشه دلم یه بچه سالم و سفید و خوشکل و تپل و خندون میخواست,عزیز دلم تو همونی بودی که من میخواستم...... واقعا چه لذتی تو دنیا بالاتر از مادر شدنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خداوندا هر چقدر شکر کنم باز هم خیلی کمه ممنونم خدا جونم صدها هزار بار. ( پسرکم دوستت دارم , عاشقتم ) ...
28 فروردين 1392

خوشتیپ مامان

برای پروژه سیارات که تو مهد باهاتون کار میکردن احتیاج به کتاب داشتیم که یکروز با همدیگه رفتیم کتابخونه و بعد از کلی گشتن بالاخره کتاب مورد نظرتو پیدا کردی. تو طراوت بهاران,تو سخاوت زمینی در کرانه های قلبم بهترین بهترینی. ...
26 فروردين 1392
1