ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

کیان عزیزم , تولدت مبارک نازنینمممممممممم

امروز با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد تولدت مبارک عزیزم منت بر سر تقویم نهادی امروز را سرافراز کردی و باقی روزها را در حسرت گذاشتی تولدت مبارک بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوش...
25 مرداد 1394

جنگل ابر

عسلکای من چند روز تعطیلی خرداد رو با خونواده ی دایی محمد و عمه مریم و عمه عاطفه تصمیم گرفتیم بریم شاهرود و جنگل ابر , بسیار جای زیبا و قشنگی بود , منظره ی اومدن ابرا خیلی جالب بود , یهویی از یه کنار شروع کردن به اومدن,خیییییییییییییییلی قشنگ بود , آدم فقط دلش میخواست بشینه و اومدنشون رو تماشا کنه. آبشارشیرآباد و قابوسنامه و بازازچه ی اینچه برون و پشمکی مقصد بعدی ما بود  , غیر از شب اول که تو داورزن موندیمو از گرما هلاک شدیم , بقیه سفر عالی بود , چه شبی بود!!!انگار اصلا پایان نداشت , من که تا صبح اصلا نخوابیدمو یکسره با شیشه ی کیان روش آب میریختم که یه وقت گرمازده نشه, اونشب خیلی بد بود , خییییییییییییییییلی ولی بقیه سفر عا...
1 مرداد 1394

سلام , ما اومدیمممممممممم........

بعد از یه تاخیر طولانی بالاخره اومدیم من معمولا تاریخ پستامو نگاه نمیکنم ولی امروز گفتم ببینم تاریخ آخرین پستم کی بوده وقتی نگاه کردم شاخ درآوردم , دو ماه از آخرین پستم گذشته تا حالا سابقه نداشته تاخیرم اینقدر طولانی باشه دیگه از این به بعد سعی میکنم نذارم گوشه کنار وبلاگ پسرامو خاک بگیره , امیدوارم موفق بشم مهمترین اتفاقی که افتاد تو این چند وقت , اول عوض کردن خونه و اسباب کشی و دومین و مهمترینش به راه افتادن کیان عزیزم بود پسر کوچولوی نازنینم از اواسط ده ماهگیش شروع به راه رفتن کرد , البته اولاش که دو سه قدم راه می رفت و میفتاد ولی از یک هفته پیش دیگه کاملا راه افتاده و خودش بدون کمک کسی بلند میشه و راه میره ای...
30 خرداد 1394

منیژگان!!!!

این عکسها برای پنج ماهگی کیان بود که با خونواده ی عمه رقیه رفته بودیم یک روستای ییلاقی به نام منیژگان , خیلی جای قشنگی بود و مطمئنا تابسنونش هزار برابر قشنگتره. ایمان و عرفان دشمنان دیروز و رفیق فابریکای امروز سد یخ زده!!!! ایمان با بطری به دنبال آب معدنی ...
31 فروردين 1394

شش ماهگی کیان جونم+چهاردست و پاکردن کیان جونم

پسرای خوشکل من این روزا اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاده که اصلا حتی یه نیم نگاه خشک و خالی هم نتونستم به وبلاگتون بندازم , دلم برای وبتون تنگ شده بود خوب شد اومدم از دلتنگی دراومدم اول از همه از ایمان جونم بگم که درست و حسابی زد تو دهن مدرسه و یازده روز تمام مدرسه بی مدرسه ( البته با تعطیلات رسمی ) تقریبا از دو هفته ی پیش مدرسه نرفت تا دیروز , علتشم مریضیای سریالی خونوادگیمون بود , دوشنبه ی دو هفته پیش که زنگ زدم به مامانم دیدم اصلا مامانم نمیتونه حرف بزنه و صداش میلرزه , ما هم از اینجا باروبندیلمونو جمع کردیم و رفتیم ولایتمون که چند روزی پیش مامانم باشیم و مواظبشون تا جمعه که خونه مامانم بودیم و صبح جمعه حرکت کردیم ...
26 بهمن 1393

پسرکم پنج ماهگیت مبارککککککککککک

پسر عزیز دردونه ی من , پنج شنبه پنج ماهه شد و به سلامتی قدمای کوچیکشو گذاشت تو ششمین ماه زندگیش به همین سادگی و به همین خوشمزگی پنج ماه از حضور فرشته ی کوچولومون تو خونه ی ما گذشت , اینقدر روزا با شتاب میرن و میان که تا به خودم میجنبم میبینم یک ماه به سن پسرکم اضافه شد کیان نازنین من , تو این یکماه خیلی پیشرفت داشت , اولیش اینکه تقریبا از اوایل پنج ماهگیش غلت زدن رو به صورت حرفه ای یاد گرفته و از این ور خونه به اونور برا خودش غلت میزنه و با هر چی دم دستش بیاد من جمله : شارژر و اتو و سفره و...بازی میکنه , این بلا فکر کنم از اون شیطونا بشه , وقتی که داره با یه چیز ممنوعه بازی میکنه , اینقدر بی سروصدا کارشو انجام میده مثلا...
27 دی 1393

ایمان دچار عذاب وجدان میشوددددددددددد!!!!!!!!!!

امروز صبح ایمان به خاطر یه مسئله ای ناراحت بود و گریه میکرد , کیان هم همون موقع بهش نگاه میکرد و میخندید ایمان هم از اینکه یکی بهش بخنده خیلی بدش میاد و فکر میکرد که کیان داره به اون میخنده , خلاصه ناراحت شد و کیان رو دعوا کرد و بهش اخم میکرد بعدشم رفت تو اتاقش , بعد از چند لحظه دیدم صدای گریه میاد رفتم پیشش و گفتم : برا چی داری گریه میکنی؟؟ میگه : آخه من چقدر پسر بدی هستم , چقدر بی وجدانم , آخه آدم یه نی نی کوچولو رو که هیچی نمیفهمه دعوا میکنه ؟ چرا باید داداش کوچولومو که هیچ تقصیری نداره دعوا کنم؟؟؟ واااااااااااااااای خدای من , من اصلا فکر نمیکردم که ایمان اینجور چیزا رو بفهمه و درک کنه , خییییییییییییییلی خوشحال شد...
4 دی 1393

کیان شیرین من .

سلام , سلام , صد تا سلام به پسرای خوشکلم به ایمان و کیان نازنینم که زندگی بدون اونا برام ممکن و متصور نیست و سلام به دوستای عزیزم یه چند وقتی بود که اصلا حوصله ی نشستن پشت کامپیوتر و نوشتن و حجو عکس کم کردن و آپلود کردنشونو و ....نداشتم , ولی امروز دیگه خودمو مجبور کردم که بیام اینقدر کیان این روزا شیرین و خواستنی شده , فداش بشم من الهی یک پسر پرحرفی شده که بیا و ببین , همش میگه : آقوووووو , آخووووو , ابووووو , امممممم , وقتی هم که عصبانیه پشت سر هم اینارو میگه ( البته اون موقع بیشتر به بد و بیراه گفتن به من نزدیکه )فقط کافیه کنارش بشینی و باهاش حرف بزنی , سر آدمو میخوره , همیشه آماده ی خنده ست , آب دهنشم که همیشه...
19 آذر 1393

پسرک عزیز دوماهه ی من

کیان جونی من امروز شصت و پنج روزه شده , اینقدر شیرین و خواستنیه که دلم میخواد درسته قورتش بدم همش دوست داره باهاش بازی کنیم , صبح ها که از خواب بیدار میشه فقط میخنده  , یکی دو ساعتی هم با خودش سرگرمه و حرف میزنه پسر خوشکل من عاشق داداش عزیزشه و هر جا ایمان میره چشمای کیان نانازی من دنبالشه چند روز پیش ایمان بهم میگه : مامانی بذار امتحان کنم ببینم واقعا منو دوست داره یا همینجوری چشاش اینور و اونور میره ؟؟؟ یعنی ده بار که ایمان هی این طرف و اونطرف رفت و کیان چشماش دنبال ایمان حرکت کرد , بعد ایمان گفت : مامانی مثل اینکه واقعا منو دوست داره ها , همش منو نگاه میکنه . گفتم : پس چی که دوستت داره , مگه میشه آدم داداش به این مهربونی ...
28 مهر 1393