ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

جشن پایان سال

پسر نازنین من امروز آخرین روز مهد و روز جشنتون بود همه چی عالی بود مخصوصا تو عزیز دلم,اینقدر قشنگ نقشتو اجرا کردی و شعرا رو خوندی که کیف کردم. سرود جمهوری اسلامی,نمایش شهر گربه ها,نمایش گل گندم,نمایش انگلیسی ,چند تا شعر و دکلمه قشنگ.خلاصه که خیلی خوب بود در ضمن عکس با لباس فارغ التحصیلی.فدات بشم الهی چقدر این لباس بهت میومد.       خیلی خوب شد که جشنتون رو امسال زود برگزار کردن,آخه خونه مون یه کوچولو از مهد دور شده تنبلی میکردی بری,در ضمن شبا هم برای خوابیدن خیلی اذیت میکردی حالا دیگه آزادی هر چقدر دلت میخواد بیدار بمونی.     مربی ایمان...
8 خرداد 1392

یک هفته ای که گذشت.....

ایمان من تو این هفته اتفاقات زیادی افتاد که فرصت نشد برات بنویسم , الآن میخوام توضیح بدم دوشنبه و سه شنبه هفته گذشته با داییها و هر دو تا مادرجون رفتیم باغ دایی محسن که بهت خوش گذشت ولی آخر که میخواستیم بیایم شما افتادی توی نهر آبی که از باغ میگذشت چیزیت نشد ولی من میترسیدم که سرما بخوری که خداروشکر این اتفاق نیفتاد چهارشنبه همه مهمون ما بودن. پنج شنبه که داداشام و مامانم رفتن من مریض شدم در حد تیم ملی(فکر کنم مسموم شده بودم) جمعه جنابعالی مریضی منو گرفتی دو شب تا صبح دو تاییمون بیدار بودیم یکشنبه بهمون خبر دادن که یکی از اقواممون فوت کرده ما و زن عمو و محمد(پسر عمو)هم برای تشییع و خاکسپاریشون رفتیم خواف و همون ر...
31 ارديبهشت 1392

ما اومدیم

ما بالاخره اومدیم..... چقدر انتظار سخته ولی تموم شد. دیروز دقیقا همون موقعی که نصاب اومده بود تنظیمات رو انجام بده و اینترنت رو برامون فعال کنه و من خیلی خوشحال بودم یک اتفاق وحشتناک افتاد که هنوزم که هنوزه قلبم داره میلرزه و الآن که اومدم بنویسم دست و پام برای خودشون رو ویبرن. ایمان و بابای ایمان با همدیگه بازی زیاد میکنن و بیشتر کشتی میگیرن , دیروز هم با همدیگه شروع کردن به کشتی گرفتن که آقا ایمان بعد از چند بار زمین زدن باباش یه بازی جدید اختراع کرد و به باباش گفت :شما خم شو که من برم پشتت بعد از اونجا بیام پایین.روی گردن بابایی بنده خدا رفت و بصورت بر عکس میخواست بیاد پایین که یکدفعه دستاشو که دور شکم باباش حلقه کرده بود,باز شد...
30 ارديبهشت 1392

خییییییییییییلی ناراحتم.

پسرم,خوشکلم,نفسم سلام خوبی؟خوشی؟سلامتی؟دماغت چاقه؟خب خدارو شکر که تو خوبی,من که حال درست حسابی ندارم میدونی چرا؟بذار برات بگم....... دوشنبه من وسارا (برادرزاده عزیزم) خیر سرمون رفتیم استخر  (که از دماغمون در اومد)من قبل از اینکه بریم تو آب انگشترم رو درآوردم و گذاشتم تو کیفم وقتی هم که کارمون تموم شد اصلا تو کیفمو نگاه نکردم و اومدیم خونه. روز بعدش که رفتم سر وقت کیفم که برش دارم دیدم واااااااااااااااااااااااااااای جا تره و بچه نیست اثری از انگشتر نبود این انگشتر و خیلی دوسسسسسسسسست داشتم آخه بابایی عیدی برام گرفته بود. همه جا رو گشتم تمام خونه رو زیر و رو کردم ولی نیست که نیست حتی رفتم استخر و توی همون کمد رو هم گ...
5 ارديبهشت 1392

مواظببببببببب باشششش!

پسر ناز مامان هفته گذشته موقع فوتبال بازی کردن با بابایی مثل اینکه پات یه کم پیچ خورده بود,پسری شجاع من با اینکه پات دردگرفته بود ولی به روی خودت نمیاوردی و اصلا به ما چیزی نگفتی من میدیدم داری لنگان لنگان راه میری ولی به پات که دست میزدم و فشارش میدادم میگفتی درد نمیکنه من هم گفتم لابد چیزی نیست(چه خوش خیال) ولی دلم طاقت نیاورد و بردیمت دکتر,اون هم عکس رادیولوژی نوشت , ما هم از پات عکس گرفتیم و رفتیم دوباره مطب ♥ آقای دکتر هم گفت :پای پسرتون یه کم مویه کرده کمتر ورجه وورجه کنه خوب میشه اگه تا یک هفته خوب نشد باید گچ بگیریم اینقدر ترسیدم. دیگه قرنطینت کردیم از هفته گذشته پارک و فوتبال و ورزشهای متحرک ممنوع شد ...
1 ارديبهشت 1392

ویروس یابی ایمان من

پسرم , نفسم , عشقم تازگیا یکی دیگه از استعدادهای منحصر به فردت رو کشف کردم اون هم قابلیت فوق تصور ویروس یابیته به طوری که اگه در هشتاد کیلومتری تو یه ویروس همینجوری برا خودش راه بره و اصلا به شما کاری نداشته باشه,شما سریع جذبش میکنی و هیچی دیگه اون ویروس بدبخت رو از زندگی ساقطش میکنیم( با هم) آخه عزیز من به اون ویروسا چیکار داری ؟اونا بهت کار ندارن تو خودت میری سراغشون! مثل همین روز جمعه پریروز که رفتیم بیرون با مادرجون و عموها , شما دوباره یکی از این ویروسای بیچاره رو شکار کردی و دیروز و امروز با هم پدرشو درآوردیم دیروز اون ویروسه حالتو گرفته بود و زیاد سرحال نبودی ولی امروز خدارو شکر بهتری. ...
25 فروردين 1392

آخرین پست سال91

به نام خدای جهان آفرین جهان آفرین را هزار آفرین به جمشید و آیین پاکش درود که نوروز از او مانده در یادبود عزیزم امسال با همه خوبی و بدیش گذشت البته برای ما که سال بدی نبود. امروز آخرین روز اسفنده,هر چند امسال اسفند سی روزه ولی چون فردا سال تحویل میشه من امروز رو روز آخر سال میدونم. امروز از صبح بیرون بودیم چون یه کم از خریدهامون مونده بود رفتیم که تمومش کنیم. پسرم آرزوی بهترین ها رو برات در سال جدید دارم عزیزکم ایشالله همیشه موفق باشی و سال دیگه این موقع خودت بیای تو وولاگت(به قول خودت)مطلب بذاری. عیدت مبارک نفسم و....... من نام کسی نخوانده ام الا تو با ه...
30 اسفند 1391

بازی با ایمانی

پسرک من این روزای آخر سال از روز جشنت شما دیگه مهدت نرفتی همش تو خونه داریم با هم بازی میکنیم‚حتی وقتی دارم کارای خودمو میکنم میای اینقدر اصرار برای بازی کردن میکنی که واقعا منو از رو میبری و مجبورم کارامو ول کنم بیام باهات بازی کنم‚اصلا دوست نداری تنهایی بازی کنی حالا خدارو شکر که بازیهات نشستنیه مثل قبل نیست که حتما بدو بدو یا دزد و پلیس یا......باشه‚بالاخره متوجه شدی که جای اون بازیا تو پارکه. منچ و مارپله و شطرنج و نوشتن و نقاشی و کلی بازیهای دیگه.به یکبار دو بار هم قانع نیستی به من میگی صدبار با همدیگه بازی کنیم؟عزیزم عاششششششششقتم بازی کردن باهات رو دوست دارم حتی اکه هزار بار باشه ولی دیگه آخرش میشم اینجوری ...
22 اسفند 1391

ایمان دانش آموز می شود

عزیزم            عشقم                نفسم                  عمرم امروز میخوام از چیزایی که یاد گرفتی برات بگم. عسل مامان‚شما الآن بلدی تا صد بشمری همه حروف رو بلدی البته نه نوشتنی‚خوندنی مثلا میتونی بگی کلمه ها با چه حرفی شروع و با جه حرفی تموم میشه بعضی از کلمه ها رو می نویسی. از یک تا ده انگلیسی بلدی هم بنویسی هم بگی نمی دونم کارم درسته یا نه ولی میخوام نوشتن حروف رو ...
21 اسفند 1391