بازی با ایمانی
پسرک من
این روزای آخر سال از روز جشنت شما دیگه مهدت نرفتی همش تو خونه داریم با هم بازی میکنیم‚حتی وقتی دارم کارای خودمو میکنم میای اینقدر اصرار برای بازی کردن میکنی که واقعا منو از رو میبری و مجبورم کارامو ول کنم بیام باهات بازی کنم‚اصلا دوست نداری تنهایی بازی کنی حالا خدارو شکر که بازیهات نشستنیه مثل قبل نیست که حتما بدو بدو یا دزد و پلیس یا......باشه‚بالاخره متوجه شدی که جای اون بازیا تو پارکه. منچ و مارپله و شطرنج و نوشتن و نقاشی و کلی بازیهای دیگه.به یکبار دو بار هم قانع نیستی به من میگی صدبار با همدیگه بازی کنیم؟عزیزم عاششششششششقتم بازی کردن باهات رو دوست دارم حتی اکه هزار بار باشه ولی دیگه آخرش میشم اینجوری
بازیهای ایمان جونم
قیافه ایمان وقتی می خوام وزیرش رو بزنم
ایجا دیگه تسلیم شد و خودش وزیرش رو برداشت.
مشغول فکر کردن
تمام حجم خیالم از تو لبریز است‚خیالم کوچک نیست تو بی نهایت عزیزی پسرک نازنینم.