ما اومدیم
ما بالاخره اومدیم.....
چقدر انتظار سخته ولی تموم شد.
دیروز دقیقا همون موقعی که نصاب اومده بود تنظیمات رو انجام بده و اینترنت رو برامون فعال کنه و من خیلی خوشحال بودم یک اتفاق وحشتناک افتاد که هنوزم که هنوزه قلبم داره میلرزه و الآن که اومدم بنویسم دست و پام برای خودشون رو ویبرن.
ایمان و بابای ایمان با همدیگه بازی زیاد میکنن و بیشتر کشتی میگیرن , دیروز هم با همدیگه شروع کردن به کشتی گرفتن که آقا ایمان بعد از چند بار زمین زدن باباش یه بازی جدید اختراع کرد و به باباش گفت :شما خم شو که من برم پشتت بعد از اونجا بیام پایین.روی گردن بابایی بنده خدا رفت و بصورت بر عکس میخواست بیاد پایین که یکدفعه دستاشو که دور شکم باباش حلقه کرده بود,باز شد و با گردن اومد پایین (یعنی رو گردنش افتاد)وااااااااااااااااااااااااااای چقدر وحشتناک بود سرش یه دفعه خم شد و صدا و نفسش هر دو تا باهم تو گلوش گیر کرد≈ نه میتونست نفس بکشه نه میتونست گریه کنه نه میتونست حرکت کنه نه میتونست جواب بده هر چی صداش میزدیم اصلا نمیفهمید خدایا چقدر وحشتناک بود اون لحظه , من که نمیدونین چه حالی شدم افتادم رو زمین و گفتم بچه ام رفت وای همین الآن اشکام براش در اومده الهی من بمیرم قیافش تو اون لحظه یادم میاد جیگرم آتیش میگیره . خیلی خیلی خیلی لحظات سختی بود ولی خداروشکر بعد از حدود بیست سی ثانیه خوب شد و نفس کشید.واقعا خدا بهمون رحم کرد خدا دوباره ایمانم رو به من برگردوند خدا نشون داد که اگه بخواد میتونه تو یه لحظه امانتش رو پس بگیره ,خدایا شکرت خدایا شکرت که پسرم رو بهم برگردوندی قول میدم از این به بعد بیشتر مواظب این فرشته کوچولوت باشم.
خداوندا ممنونم
دوستت دارم عشق عزیز مامان
چیکار میکردم اگه زبونم لال دوباره اون خنده های قشنگتو نمیدیدم.خدایا مواظب همه فرشته های زمینی باش.