پسرک عزیز دوماهه ی من
کیان جونی من امروز شصت و پنج روزه شده , اینقدر شیرین و خواستنیه که دلم میخواد درسته قورتش بدم همش دوست داره باهاش بازی کنیم , صبح ها که از خواب بیدار میشه فقط میخنده , یکی دو ساعتی هم با خودش سرگرمه و حرف میزنه پسر خوشکل من عاشق داداش عزیزشه و هر جا ایمان میره چشمای کیان نانازی من دنبالشه
چند روز پیش ایمان بهم میگه : مامانی بذار امتحان کنم ببینم واقعا منو دوست داره یا همینجوری چشاش اینور و اونور میره ؟؟؟ یعنی ده بار که ایمان هی این طرف و اونطرف رفت و کیان چشماش دنبال ایمان حرکت کرد , بعد ایمان گفت : مامانی مثل اینکه واقعا منو دوست داره ها , همش منو نگاه میکنه . گفتم : پس چی که دوستت داره , مگه میشه آدم داداش به این مهربونی رو دوست نداشته باشه واقعا هم ایمان خییییییییییییییییییییییییلی کیانو دوست داره و یه ذره هم اذیتش نمیکنه فقط تنها کار خطرناکی که انجام میده اینه که همش دوست داره کیان بغلش باشه و باهاش راه بره , البته من همیشه کیانو بهش میدم به خاطر اینکه الآن تو سنی هست که هم ممکنه حساسیتش به کیان زیاد بشه و هم اگه بگم اینکارو نکن بدتر پیله میکنه و میترسم در غیاب من بخواد برش داره ولی تا راه رفتنش تموم بشه و بیاد بشینه قلبم رو هزار میزنه
چند روز پیش من داشتم لباساشونو مرتب میکردم تو اتاق و ایمان داشت تو هال با کیان حرف میزد و بازی میکرد , وسط حرفاش ایمان داشت میگفت : آخه من به تو چی بگم که اینقدر دوستت دارممممممممممم.الهی که من فدای جفتشون بشم ایشاللللللللللللللللللللللللللللللا.
وقتی سرشو میذاره رو شونم و هی از خودش صدا در میاره و دستشو مشت میکنه میذاره کنار صورتش , دلم میخواد بخورمش , خیلی این حرکاتشو دوست دارم
جدیدا بازی کردن با دستاشو یاد گرفته و همش حرکتشون میده و وقتی چیزی جلوی صورتش میگیری سعی میکنه بگیرتش , دستاشو تو دهنش میکنه و ملچ ملوچی میکنه که انگار خوشمزه ترین غذای دنیا , همون دستای خودشه
خلاصه که سه تاییمون عاشقشیم
من همیشه فکر میکردم داشتن دو تا بچه حتما خیلی سخته , چون کارای یه بچه ی کوچیک تمام وقت آدمو میگیره , از اونور هم باید وقت بذاری برای بچه ی دیگه مخصوصا اگه مدرسه ای باشه , غذاش به موقع , خوابش به موقع , به تکالیفش برسی , وسایل گمشدش رو پیدا کنی , البته سخت هست ولی بیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینهایت شیرینه , من الآن دارم از زندگی کردن با پسرای خوشکلم لذت میبرم .
تقریبا میشه گفت هیچ وقته آزادی ندارم مگه بعضی وقتا که همسایه مون میاد کیانو میبره , خوابم نسبت به قبل از نصف هم کمتر شده ( تو کل شبانه روز چها یا پنج ساعت ) , کارایی که دوست دارم انجام بدم رو نمیتونم ( مثلا من بافتنی خیلی دوست دارم ببافم ولی وقت ندارم , یک کلاه رو سه روزه سر انداختم ولی هنوز نصفه نشده) , کلی عکس و مطلب داشتم و دارم برای وبلاگ ولی تا میام بشینم صدای کیان در میاد و مجبورم برم , و............. ولی بازم خیلی راضیم و خدا رو شکر میکنم
زندگیم فدای تو نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم
لبخند تو تمام تعادل شهر را به هم میریزد , تو بخند , من شهر را دوباره میسازم.
و در نهایت................
کیان و بابایی مهربونش که حتی نصفه های شب که کیان گریه میکنه بیدار میشه و بغلش میکنه , مرسی باباجون مهربونم.
خنده های تـــو
بزرگترین ِ آرزوهـــایِ مـن انـد.
شادمانه بخــند؛
بگذار تا برآورده شوند ...