ایمان تو باغ دایی جونیش.
عزیز ترین مــــــــــــــــــــــن
اینقدر این هفته درگیر درس و مدرسه ی شما بودم که اصلا فرصت نشد عکسایی رو که هفته ی گذشته تو باغ دایی گرفته بودم رو بذارم
جمعه ی گذشته رفته بودیم باغ دایی,اونجا هم که پر از مرغ و خروس و اردک و غاز و خلاصه همه جوره امکانات رفاهی !!!!!از این قبیل برای شما مهیا بود!!
شما هم که حسابی دلی از عزا درآوردی و اون حیوونای بخت برگشته رو اینقدر دووندی و دنبالشون کردی که از آخر یکی از اردکا که دیگه نایی براش نمونده بود وایستاد و هر وقت هم که دوباره دنبالشون میکردی بیچاره سر جاش ثابت میموند تا بری برش داری!!انگار فهمیده بود از آخر که میگیریش , پس خودشو دیگه خسته نمیکرد.
البته هواشونم داشتی ! مثلا براشون غذا میریختی , اردک هارو به طرف آب راهنماییشون میکردی تا برن برای خودشون شنا کنن.ولی خوبی بهشون نیومده !!! رفتن یه جایی که اصلا نه میتونستی شما بری پیششون , نه اونا بیان بیرون همون بهتر که .....
اول که رفتن اینجا ولی بعد ..................دیدند که میای پیششون!!!!
اومدن اینجا که چون خیلی پایین بود دیگه نمیتونستی بری .(زرنگ بودنااااا)
کلا به هر کاری که مربوط به شما نباشه علاقه مندی!!!!
از تو باغ همسایه صدای بچه میومد , رفتی اون بالا ببینی چه خبره ه ه ه!!!اصلا قصد دیگه ای در کار نبود!!