ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

روزانه های من و ایمانم.......

1392/7/11 12:41
نویسنده : مامان
258 بازدید
اشتراک گذاری

هستی من , عشق من , نازنین من

الآن کنار من نشستی و داری تکالیفتو انجام میدیو من چقدر خوشحالم که پسر کوچولوی دیروز من , امروز واسه خودش مردی شده و داره باسواد میشه.

با روزهای اول مدرسه رفتن چندان تفاوتی نکردی و هر روز نزدیک اومدن سرویس که میشه , دوباره همون داستان تکرار میشه و من هر روز دارم میام مدرسه !!!دیگه همه منو میشناسن!از مدیر و ناظم گرفته تا سرایدار و خدمتکار و حتی بچه های بقیه کلاسها ! دیروز تو پارک نزدیک مدرسه یکی از بچه های کلاس سومی بهم میگه:شما مامان همون بچه ای هستین که وقتی میاد گریه میکنه؟؟؟!!!  میبینی .......به لطف جنابعالی تبدیل به یک چهره ی بین المللی شدم

دیروز ناظمتون به من میگه:خانم بیاین تو دفتر بشینین تو حیاط گرمه!!!

بگذریم .....بعد از تعطیلی مدرسه با هم برمیگردیم خونه و چون  نزدیک مدرسه,هم پارک هست و هم محل کار بابایی , ما اول میریم پارک بعد هم میریم سر کار بابایی و هر دفعه هم که میریم برای خودت و خودم کتاب برمیداری !!! چه کتابایی!!!هر کتابی که چهار تا تصویر رنگی داشته باشه دست آقا ایمانه...مثلا دیروز رفتی یک کتاب در مورد فرش و قالی و اینجور چیزا برداشتی و کلی اصرار که من همینو میخوام ببرم ...

چقدر خوشحالم که تو اینقدر علاقه به کتاب داری تازگیا هر دفعه میریم بیرون به جای اسباب بازی برای خودت کتاب میخری و سریع هم همشو با هم حل میکنیم و تمومش میکنیم.

تو تابستون چند تا کتاب کمک آموزشی پایه ی اول و فکری برات خریدم که تا چند روز یا هم کار کنیم . فقط یکیش که باید اون چیزایی که گفته بود و خیلی ریز بود رو پیدا کنی رو حل نکردیم! چون حوصله نداشتی دنبالش بگردی ببینی کجاست , و گرنه بقیه رو تو یه روز انجامشون دادیم.

با توجه به سوابقت من فکر میکردم تکالیف مدرسه ات هم به همون سرعت انجام میدی !!!!ولی زهی خیال باطل!!!اصلا تمایلی برای انجام دادنشون نداری, اصلا کاری که اجبار باشه رو دوست نداری ..........

من تا آخرین لحظه چیزی بهت نمیگم , میذارم خودت به فکر بیفتی ولی وقتی میبینم هیچ امیدی نیست اونوقت دیگه ...........مجبورت میکنم بنویسی . آخه دوست ندارم سر کلاس معلمت جلوی بقیه چیزی بهت بگه, چون میترسم سرخورده بشی و از مدرسه بیزار.

بعضیا میگن:ولش کن معلمش که یه بار دعواش کنه , دفعه ی بعد دیگه خودش انجامشون میده ≈ولی من نمیتونم , اصلا خوشم نمیاد اول سالی توبیخ بشی.!!!غیر از اون با بدبختی میری مدرسه که تازه بنده خدا معلمت کلی باهات راه میاد اگه دعوات کنه که دیگه هیچی......

اینم عکسای شما تو پارک و سر کار باباجونیییییی

برام هیچ حسی شبیه تو نیست               کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه                       همین که کنارت نفس میکشم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان بردیا
11 مهر 92 22:07
آفرین ایمان کتاب خون
مامان بردیا
11 مهر 92 22:08
خوش به حال بابایی که به این بهانه سرکارهم خانـــــــــــــــــــــــمشو میبینه


آیدا
12 مهر 92 11:34
خوش به حالت ایمانی حداقل بعد مدرسه یه پارک میری مارو بگو


مامان ترنم
13 مهر 92 9:11
وااااااااااااااي چقدر كتاب . خوش به حال ايمان جون كه مي‌تونه اين همه كتاب رو بخونه.