اندر حکایات مدرسه رفتن آقا ایمان!!!!!!!!
گل پسر نازنینم
ایمان من
این روزها به جای اینکه زیباترین روزهای زندگیت باشه داره تبدیل میشه به بدترین کابوس عمرت!!!من نمیدونم چرا اینجوری شدی؟؟؟نمیدونم چرا از مدرسه اینقدر بدت میاد؟؟؟البته برای رفتن به مهد هم اذیتمون کردی ولی خیلی کمتر از الآن بود...
روز اول رو خوب رفتی ولی از روزای بعد اذیت کردنات شروع شد...
دیروز و امروز هم علیرغم میل باطنیم و اینکه میدونم کارم درست نیست , بعد از شما اومدم مدرسه, یعنی مجبور شدم بیام!!!! هنوز نیم ساعت از رفتنت به مدرسه نگذشته بود که مامان یکی از بچه ها زنگ زد و گفت:پسرتون از وقتی اومده همینطور یه ریز داره گریه میکنه هر چی هم میگیم ساکت نمیشه !!!
من هم پا شدم اومدم و و تا آخر هم نذاشتی برم بیرون و سوار سرویست هم نشدی.
دیروز از بس نشسته بودم و در و دیوار رو نگاه کرده بودم خسته شده بودم , گفتم : پاشم برم یه دوری اطراف مدرسه بزنم و زنگ تفریح دوباره بیام هنوز صد متر از مدرسه دور نشده بودم که دیدم گریه کنان و مامان مامان کنان پشت سرم داری میای !!! فکر میکردی رفتم ...هر چی هم بهت میگفتم:بابا من نمی رم , هستم اصلا قبول نمیکردی.
من هیچوقت زیر قولم نزدم , همیشه سعی کردم حرفی که بهت زدم تا حد امکان بهش عمل کنم ولی باز هم تو اعتماد نمیکنی به حرفم,مدام از پنجره تو حیاطو نگاه میکردی ببینی من هستم یا نه؟؟؟الهی مادرت بمیره برای اون اشکات.
عزیزم همه ی خستگیها و اذیت شدنای من به جهنم !!! آخه عشق من داری خودتو اذیت میکنی.دیروز و امروز اندازه ی صد برابر عمرت گریه کردی و اشک ریختی.امروز از ساعت هفت صبح که بیدار شدی شروع کردی به گریه که من نمی رم , مدرسه رو دوست ندارم ,تا ساعت یه ربع به دوازده که رفتی همینطور گریه کردی!!!
بهم میگی:مامانی اصلا یه چاقو بردار بیار بزن به من که دیگه مجبور نباشم برم مدرسه
آخه فدات بشم ایشالا, یعنی تا این حد مدرسه رفتن برات عذاب آوره!!!
نمیدونم چطور میشه ؟؟؟ نمیدونم کی مدرسه برات شیرین میشه؟؟؟امیدوارم زودتر به همه چی عادت کنی و دیگه بدون دغدغه بری.ایشالا