درد دل.....
پسر خوشکلم , نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم
این روزا اصلا حالم خوب نیست , از هفته ی پیش که رفتیم خونه ی مامانم ناسازگاری این فینگیلی شروع شد اونجا که با علامتهایی که دیدم اعصابمو به هم ریخت , اینجا هم که خداروشکر علامتها تموم شد کشته منو با این حالت تهوع , هر چی میخورم همینجور رو دلم میمونه و میخواد...همه ی تلاشم این بود که قرصای ضد تهوع رو نخورم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم , امروز خوردم فعلا که تاثیر نداشته سرم یکسره سنگینه و گیج میخوره همین الآن دارم نوشته ها رو قاطی پاطی میبینم , دلم یه خونه تکونی درست حسابی میخواد ولی نمیتونم ......
این هفته که بار همه ی کارا رو دوش تو و بابایی بنده خدا بود , تو که اصلا نمیذاشتی کار سنگین بکنم فدات بشم من پسر عزیزم , بابایی بنده خدا هم تا جایی که بتونه سعی میکنه اوضاع رو سر و سامون بده ولی ............خونه رو که اینجوری میبینم داغون میشم میخوام پا شم همه جا رو مرتب کنم اما این سرگیجه ی لعنتی نمیذاره
نمیدونم کی تموم میشه این حالتها , من که دیگه دارم کم میارم امیدوارم هر چه زودتر تموم بشه این روزا ........
برای تو اصلا اینجوری نبودم , تو از اول پسر ماه و دوست داشتنی خودم بودی عشقم بودی , عمرم بودی , زندگیم بودی و هستی و خواهی بود , ولی این فسقلی بدجوری داره حالمو میگیره بذار ایشالا به دنیا بیاد دوتایی با هم حالشو میگیریم
هر جفتتونو