ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

جنگل ابر

عسلکای من چند روز تعطیلی خرداد رو با خونواده ی دایی محمد و عمه مریم و عمه عاطفه تصمیم گرفتیم بریم شاهرود و جنگل ابر , بسیار جای زیبا و قشنگی بود , منظره ی اومدن ابرا خیلی جالب بود , یهویی از یه کنار شروع کردن به اومدن,خیییییییییییییییلی قشنگ بود , آدم فقط دلش میخواست بشینه و اومدنشون رو تماشا کنه. آبشارشیرآباد و قابوسنامه و بازازچه ی اینچه برون و پشمکی مقصد بعدی ما بود  , غیر از شب اول که تو داورزن موندیمو از گرما هلاک شدیم , بقیه سفر عالی بود , چه شبی بود!!!انگار اصلا پایان نداشت , من که تا صبح اصلا نخوابیدمو یکسره با شیشه ی کیان روش آب میریختم که یه وقت گرمازده نشه, اونشب خیلی بد بود , خییییییییییییییییلی ولی بقیه سفر عا...
1 مرداد 1394

سلام , ما اومدیمممممممممم........

بعد از یه تاخیر طولانی بالاخره اومدیم من معمولا تاریخ پستامو نگاه نمیکنم ولی امروز گفتم ببینم تاریخ آخرین پستم کی بوده وقتی نگاه کردم شاخ درآوردم , دو ماه از آخرین پستم گذشته تا حالا سابقه نداشته تاخیرم اینقدر طولانی باشه دیگه از این به بعد سعی میکنم نذارم گوشه کنار وبلاگ پسرامو خاک بگیره , امیدوارم موفق بشم مهمترین اتفاقی که افتاد تو این چند وقت , اول عوض کردن خونه و اسباب کشی و دومین و مهمترینش به راه افتادن کیان عزیزم بود پسر کوچولوی نازنینم از اواسط ده ماهگیش شروع به راه رفتن کرد , البته اولاش که دو سه قدم راه می رفت و میفتاد ولی از یک هفته پیش دیگه کاملا راه افتاده و خودش بدون کمک کسی بلند میشه و راه میره ای...
30 خرداد 1394

منیژگان!!!!

این عکسها برای پنج ماهگی کیان بود که با خونواده ی عمه رقیه رفته بودیم یک روستای ییلاقی به نام منیژگان , خیلی جای قشنگی بود و مطمئنا تابسنونش هزار برابر قشنگتره. ایمان و عرفان دشمنان دیروز و رفیق فابریکای امروز سد یخ زده!!!! ایمان با بطری به دنبال آب معدنی ...
31 فروردين 1394

مشق نوشتن با اعمال شاقه!!!!!!!

به مقصود خودش رسید و ایمان رو از میدون بیرون کرد  تو باشی      من    قدم به قدم فدایت می شوم    تو باشی    از لحظه های دلتنگی جلو می زنم    به تمام درهای بسته دهن کجی می کنم    به بن بست ها    به خیابان هایی همه با یک نام ...    دوست دارم تو باشی و من    نشانی ها را گم کنم    راه خانه را هم ندانم    تا همه بفهمند    برای من کم حواس   ...
29 فروردين 1394

نوروز94

سلامممممممممممممممم دوستای گلم سلاممممممممممممم پسرای عزیزدردونه ی من امسال نوروزمون با وجود پسر کوچولو قشنگتر شده بود , امسال بر خلاف سالهای گذشته که برای سال تحویل مشهد میموندیم , رفتیم شهرستان خونه ی مامان خودم , واقعا دیگه دلم تنگ شده بود که اول عید رو پیش خونواده خودم باشم , هوا هم که به شدت عالی و بینظیر بود بر خلاف پارسال که اینقدر اول سال سرد بود که اصلا نمیشد جایی بره آدم ایمان هم اینقدر کیف کرد با بچه ها , سالای قبل تو مشهد هیچ بچه ای نبود که باهاش بازی کنه , برای همین حوصله ش خیلی سر میرفت ولی امسال دیگه حسابی دلی از عزا درآورد روز اول عید که رفته بودیم باغمون , موقع گریه کردن کیان یک لحظه چشمم خورد به دهن کی...
27 فروردين 1394

شیطنتهای پسر کوچولوی عزیزم ....

سلام دوستان , خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ خسته نباشین از خونه تکونی به خاطر کمبود وقت اومدم فقط عکسای کیانو بذارم  و برم , پس بی مقدمه میرم سراغ عکسای عسلکمممممممممممم ف دای اون زبون کوشولوت برم من نفسسسسس ایمان زامبی نوش جانت پسرکم در حال غذا خوردن برنامه ی مورد علاقش رو هم میبینه خودش میریزه , خودشم جمع میکنه فدای دوتاتون کیان با من تو آشپزخونه قربون نگاه مهربونت برم من ن ن خودشو به هر چیزی میگیره و پا میشه آخه جا قحطیه فضولچه ی مامان می خواهم با تو باشم , با تو که در تمام لحظاتم وجود داری......
21 اسفند 1393

شش ماهگی کیان جونم+چهاردست و پاکردن کیان جونم

پسرای خوشکل من این روزا اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاده که اصلا حتی یه نیم نگاه خشک و خالی هم نتونستم به وبلاگتون بندازم , دلم برای وبتون تنگ شده بود خوب شد اومدم از دلتنگی دراومدم اول از همه از ایمان جونم بگم که درست و حسابی زد تو دهن مدرسه و یازده روز تمام مدرسه بی مدرسه ( البته با تعطیلات رسمی ) تقریبا از دو هفته ی پیش مدرسه نرفت تا دیروز , علتشم مریضیای سریالی خونوادگیمون بود , دوشنبه ی دو هفته پیش که زنگ زدم به مامانم دیدم اصلا مامانم نمیتونه حرف بزنه و صداش میلرزه , ما هم از اینجا باروبندیلمونو جمع کردیم و رفتیم ولایتمون که چند روزی پیش مامانم باشیم و مواظبشون تا جمعه که خونه مامانم بودیم و صبح جمعه حرکت کردیم ...
26 بهمن 1393

پسرکم پنج ماهگیت مبارککککککککککک

پسر عزیز دردونه ی من , پنج شنبه پنج ماهه شد و به سلامتی قدمای کوچیکشو گذاشت تو ششمین ماه زندگیش به همین سادگی و به همین خوشمزگی پنج ماه از حضور فرشته ی کوچولومون تو خونه ی ما گذشت , اینقدر روزا با شتاب میرن و میان که تا به خودم میجنبم میبینم یک ماه به سن پسرکم اضافه شد کیان نازنین من , تو این یکماه خیلی پیشرفت داشت , اولیش اینکه تقریبا از اوایل پنج ماهگیش غلت زدن رو به صورت حرفه ای یاد گرفته و از این ور خونه به اونور برا خودش غلت میزنه و با هر چی دم دستش بیاد من جمله : شارژر و اتو و سفره و...بازی میکنه , این بلا فکر کنم از اون شیطونا بشه , وقتی که داره با یه چیز ممنوعه بازی میکنه , اینقدر بی سروصدا کارشو انجام میده مثلا...
27 دی 1393

ایمان دچار عذاب وجدان میشوددددددددددد!!!!!!!!!!

امروز صبح ایمان به خاطر یه مسئله ای ناراحت بود و گریه میکرد , کیان هم همون موقع بهش نگاه میکرد و میخندید ایمان هم از اینکه یکی بهش بخنده خیلی بدش میاد و فکر میکرد که کیان داره به اون میخنده , خلاصه ناراحت شد و کیان رو دعوا کرد و بهش اخم میکرد بعدشم رفت تو اتاقش , بعد از چند لحظه دیدم صدای گریه میاد رفتم پیشش و گفتم : برا چی داری گریه میکنی؟؟ میگه : آخه من چقدر پسر بدی هستم , چقدر بی وجدانم , آخه آدم یه نی نی کوچولو رو که هیچی نمیفهمه دعوا میکنه ؟ چرا باید داداش کوچولومو که هیچ تقصیری نداره دعوا کنم؟؟؟ واااااااااااااااای خدای من , من اصلا فکر نمیکردم که ایمان اینجور چیزا رو بفهمه و درک کنه , خییییییییییییییلی خوشحال شد...
4 دی 1393