ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

این روزا

سلام پسر عسلای من , قربون جفتتون برم من الهییییییییییییی بازم اومدن سراغ وبلاگمون یه کم طول کشید , این روزا اینقدر گرفتارم که به کارای روزمره م به زور میرسم چه برسه چیزای دیگه , البته اصلی ترینش اینه که کیان تا میبینه اومدم پای کامپیوتر سریع میاد و اینقدر جیغ و ویغ میکنه تا بذارمش رو پام و شروع میکنه به کارکردن با کامپیوتر و نمیذاره که من دست بزنم الآنم خوابه که من تونستم بیام امسال از اول مهر ایمان جونم رو تو کلاس زبان ثبت نام کردیم , پیشرفتش عالی بوده و کلی هم کلاسشو و هم مربیشو دوست داره . یه چیز دیگه این که امسال من تصمیم گرفتم بشم راننده سرویس ایمان , ازبس پارسال با راننده سرویسش بحثم شده بود , دیگه حوصله ی اعصا...
4 آبان 1394

آب قد....

نه ماهگی کیان جونم , با خونواده ی چند تا از فامیلا رفته بودیم آب قد , جایی بسیار سرسبز و زیبا با آبشاری که بین کوهها احاطه شده بود با یه هوای بهاری و دلپذیر و یه پیاده روی طووووووووووووولانی تا خود آبشار ...
12 شهريور 1394

پروردگارا........

به چهره ی معصوم فرزندم نگاه میکنم. گاهی اوقات فراموش میکنم که چگونه به خداوند التماس میکردم که فرزندی سالم به من عطا کند. گاهی اوقات در اثر خستگیهای روزانه و فشارهای زندگی، فراموش میکنم که چه روزها و شبهایی اشک میریختم و زاری میکردم به درگاه خداوند، که فرزندی را که در شکم دارم سالم به مقصد برساند. فراموش میکنم که فرشته ای در کنار دارم که اگر نبود، همه چیز برایم بی مفهوم بود. فراموش میکنم بیشتر ببینمش، بیشتر برایش وقت بگذارم، کمتر سرش فریاد بکشم و کمتر او را مواخذه کنم. خدایا! بار دیگر از درگاهت تقاضا میکنم برای بزرگ کردنش و انسان تربیت کردنش، به من صبر بدهی. بارالها! ازتو میخواهم کمکم کن...
11 شهريور 1394

ایمان و کیان!!!!!!!!!!

ایمان یکساله کیان یکساله اون رنگ قرمز و آبی نوشته ها به خاطر اینه که ایمان مثل باباش استقلالیه , کیان قراره در آینده مثل مامانش پرسپولیسی بشه!!!!! ...
10 شهريور 1394

شیرین کاری های کیانمممممممم

پسر کوچولوی نازنینم , اینقدر شیرین و خواستنی و تودل برو شده که حد نداره , فقط دوست دارم بگیرم بچلونمش عشقمه , عمرمه , زندگیمه , جونم براش درررررررررررر میره کارایی که کیان تو یکسالگی بلده : دست میزنه برامون بای بای میکنه برامون میرقصه , خیلیم حرفه ای ناز میکنه بوس میکنه(البته از راه دور) بهش میگم : کیان بریم ددر , میگه :بِ هر وقت تشنه ش میشه میاد میگه :آب هر وقت گشنه ش میشه , میاد میگه :اَم هر چیز کثیفی ببینه : می گه :اَه به کفش میگه :اَپ هر چیز سیاه و کوچولویی که رو زمین میبینه , سریع میاد پیشمون و میگه : اُخ یعنی کُخ هر جا درخت میبینه بهم...
5 شهريور 1394

ایمان عزیزم , تولدت مبارک نازنینممممممممممممم

وقتی نگاه تو به دنیا افتاد یک حس عجیب در دل ما افتاد در گوش بهار ، آسمان چیزی گفت نام تو سر زبان گلها افتاد تولدت مبارک امروز یادآوری برای فرشتگان است که سالها پیش در چنین روزی صدای گریه نوزادی را شنیدند که خنده های او اکنون دلیل شادی من است تولدت مبارک عشقم اگر تو نبـــودی مــن بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم تو هـــستی و مـــن محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم تولدت مبارک عزیز نازنینم امروز دو شهریور , تولد ایمان عزییییییییییییییزمه , هشت سال پیش همچین وقتایی من منتظر بودم که فرشته ی آسمانی عزیزم رو ببینم , یاد اونروز که میفتم یه حس خییییییییییییلی خوب و عالی میاد سر...
2 شهريور 1394

کیان عزیزم , تولدت مبارک نازنینمممممممممم

امروز با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد تولدت مبارک عزیزم منت بر سر تقویم نهادی امروز را سرافراز کردی و باقی روزها را در حسرت گذاشتی تولدت مبارک بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوش...
25 مرداد 1394

پاتیناژ!!!!!!!!

از چند ماه پیش تصمیم گرفته بودیم که ایمان رو ببریم پاتیناژ تو شهر پدیده ی خدابیامرز , اینقدر امروز فردا شده بود که کلا دیگه از ذهنمون پاک شده بود تا اینکه یکشنبه ایمان به باباش گفت : شما مثلا میخواستین منو ببرین پاتیناژ پس چی شد؟؟؟ باباش هم گفت : آخ آخ آخ خب زودتر میگفتی من کلا یادم رفته بود , همین امروز میریم دیگه بعدازظهر هم با ایمان و کیان شال و کلاه کردیم و رفتیم , اینقدر به ایمان خوش گذشت و کیف کرد که تصمیم گرفتیم یه بار دیگه برای تولدش هم بریم اونجا کیانم که اون وسط برای خودش راه میرفت و به کسی کار نداشت...
22 مرداد 1394