ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

شیرین کاری های کیانمممممممم

1394/6/5 12:57
نویسنده : مامان
661 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی نازنینم , اینقدر شیرین و خواستنی و تودل برو شده که حد نداره , فقط دوست دارم بگیرم بچلونمشبغل

عشقمه , عمرمه , زندگیمه , جونم براش درررررررررررر میره

کارایی که کیان تو یکسالگی بلده : دست میزنه برامون

بای بای میکنه

برامون میرقصه , خیلیم حرفه ای

ناز میکنهبغل

بوس میکنه(البته از راه دور)زبان

بهش میگم : کیان بریم ددر , میگه :بِ

هر وقت تشنه ش میشه میاد میگه :آب

هر وقت گشنه ش میشه , میاد میگه :اَم

هر چیز کثیفی ببینه : می گه :اَهشکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

به کفش میگه :اَپ

هر چیز سیاه و کوچولویی که رو زمین میبینه , سریع میاد پیشمون و میگه : اُخ یعنی کُخ

هر جا درخت میبینه بهمون میگه : اَخ (همچین هم با غلظت میگه اَخخخخخخخخخخخخخخ)

ددَ , ن نَ , ماما , بابا , اینارو میگه , به دوغ هم میگه : اوووغ

دیگه خیلی کم خودشو خیس میکنه و هرموقع بهش بگم کیان بریم دستشویی , سریع میره دم در دستشویی وایمیسته

سلام کردن بلده , وقتی بهش میگی سلام , اگه دور باشه بلند میشه میاد نزدیک و دستشو دراز میکنه

بهش میگیم : هاپو چی میگه ؟ اونم جواب میده و میگه : هاپ

تو کوچه ی باغ داییش یه سگ هست که همیشه تو کوچه وله , وارد کوچه که میشیم کیان میگه : هاپ هاپ , اصلا هم ساکت نمیشه (بچه منظورش اینه که اینجا هاپو داره خندونک)

با ایمان خیلی بازی میکنه , ولی امان از وقتی که ایمان بخواد تنهایی با وسایلش بازی کنه  !! اصلا نمیذاره ایمان میخواد با ماشینش بازی کنه , کیان میاد و میخواد بگیره , میخواد با انگری بردش بازی کنه , بازم کیان میاد و نمیذاره , میخواد با هلیکوپترش بازی کنه , کیان میاد و برش میداره , تیرای تفنگشو برداشته و همه رو با دندوناش جویده , خلاصه طفلک ایمان از دستش آسایش نداره , اونروز ایمان میگه : آقا ما غلط کردیم گفتیم داداش میخوایم

درای کابینتارو باز میکنه و هرچی هست میریزه رو زمین , پیاز سیب زمینیارو بر میداره و میندازه اینور اونور  تو اتاقا , تمام چیزایی که تو کشوهای پاتختی هست میریزه رو زمین , خدا نکنه کشو لباسا باز باشه , دیگه خونه میشه بازار شام !! همه رو پخش و پلا میکنه خسته

شال و روسری منو برمیداره و میندازه رو سرش و باهامون دکی میکنه

یه وقتایی یهویی غیب میشه و هیچ صدایی ازش در نمیاد , وقتی میری دنبالش میبینی آقا رفته تو تراس و با جعبه ابزار سرگرمه

از مبل و تخت میره بالا و باز خودش پایین میاد

دستشو به زور به اپن میرسونه و هرچی رو لبه ش باشه میندازه پایینیعنی یه لحظه هم نمیشه ازش غافل شد !!سرتو برمیگردونی میبینی یه دسته گل به آب داد!!

اونروز میخواستم به ایمان یه دیکته بگم , اعصابمونو خورد کرد بس که وسایل ایمان رو برداشت , دفترشو میکشید , پاک کنشو برمیداشت , مدادشو به زور میکشید , دیگه از خیر دیکته گفتن به ایمان گذشتیم

اینقدرم خودشو برامون لوس میکنه !!!ولی با همه ی این اوصاف همه مون عاشقشیم و تحمل یه ذره ناراحتیشو نداریم

خدا مهربونی کرد , تورو سپرد دست خودم

دستتو گرفتمو , فهمیدم عاشقت شدم.

خداجون , بینهایت شکرت

 

پسندها (4)

نظرات (2)

الهام
7 شهریور 94 12:29
ای جانم با خوندن پست هاتون گذشته های خودم و علیرضا رو مرور کردم خدا حفظشون کنه راستی هر چقدر زمان می گذره دو تا پسرتون بیشتر به هم شبیه میشن ببوسیدشون از طرف من
مامان
پاسخ
چرا مرور!!!!!!؟؟؟؟؟؟خب دوباره زنده کنید اون خاطرات شیرین رو ممنون عزیزم چشم , شما هم علیرضای نازنین رو از طرف ما سه تا ببوسین
مامان برديا
17 شهریور 94 19:05
ماشالا به هردوشون
مامان
پاسخ
مرسی عزیزم