ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

☹☹☹واکسن دو ماهگی☹☹☹

پسرک نازنین من , کیان نفسم دیروز بالاخره بعد از چند روز تاخیر بردیمت واسه واکسن  الهی بمیرم برات مادرررررررررررررررر از دیروز همینطور آش و لاش افتادی و همش نق نق میکنی , اگه ناخوداگاه دستم به جای واکسنت بخوره جیــــــــــــــــــــــــــــغ میکشی , همش هم داغی , هی مجبورم استامینوفن تلخ و بدمزه بهت بدم اینقدرم بدت میاد , از قیافه خوشکلت معلومه نازنینم  من که طبق معمول واینستادم واکسن خوردنت رو ببینم و بازم بابایی شما رو برد البته اینبار بابایی تنها نبود و ایمان جونمم بود , بابایی و ایمان میگن که شما یه ذرررررررررررررررره گریه کردی , البته منم همچین توقعی ازت داشتم , چون خیلی صبور و آرومی ولی تلافی صبرتو از دیروز ...
1 آبان 1393

ایمان و کیان !!!!

ایمان جونم                                           کیان جونم   کی میتونه بگه این دو برادر شبیه هم نیستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
30 مهر 1393

پسرک عزیز دوماهه ی من

کیان جونی من امروز شصت و پنج روزه شده , اینقدر شیرین و خواستنیه که دلم میخواد درسته قورتش بدم همش دوست داره باهاش بازی کنیم , صبح ها که از خواب بیدار میشه فقط میخنده  , یکی دو ساعتی هم با خودش سرگرمه و حرف میزنه پسر خوشکل من عاشق داداش عزیزشه و هر جا ایمان میره چشمای کیان نانازی من دنبالشه چند روز پیش ایمان بهم میگه : مامانی بذار امتحان کنم ببینم واقعا منو دوست داره یا همینجوری چشاش اینور و اونور میره ؟؟؟ یعنی ده بار که ایمان هی این طرف و اونطرف رفت و کیان چشماش دنبال ایمان حرکت کرد , بعد ایمان گفت : مامانی مثل اینکه واقعا منو دوست داره ها , همش منو نگاه میکنه . گفتم : پس چی که دوستت داره , مگه میشه آدم داداش به این مهربونی ...
28 مهر 1393

بخواب کودکم......

خواب را به چشم هایت دعوت میکنم بخواب کودک ِ دلنشین ِ دلبند ِ من سار ها چه کوک میخوانند ! برای بهانه های خواب ِ تو چشم هایت چه دلبرانه است ! دستهایت بوی عشق میدهد. چشم هایت تمام ِ فصل های عاشقیست...  تو عشقی ؟ یا عشق تو ؟ چه عاشقانه میشود  نگاه هایمان وقتی به هم میرسند ... بخواب کودک ِ دلنشین ِ دلبند ِ من ...
22 مهر 1393

پسرک عزیـــــــــــــــــــــــــزمامان , چهل روزه شده......

پسر کوچولوی نازنازی من , کیان عسلی من , امروز چهل روزه شده اینقدر روزا با شتاب و باسرعت دارن میگذرن که باورم نمیشه چهل روز از زمینی بودن کیان من داره میگذره انگار همین دیروز بود که من تازه فهمیده بودم قراره دوباره مامان بشم و میگفتم کی میخواد این نه ماه بگذره انگار همین دیروز بود که ایمان مدام از من سوال میکرد : مامانی الآن چقدریه ؟ کی میخواد حرکت کنه ؟ و من میگفتم : مثلا الآن اندازه یه عدسه , بعد شد اندازه ی لوبیا و بعد اندازه ی کف دست و........همینجور گذشت تا رسید به الآن و چهل روزه که کیان عسلی من پیش ماست و چهل روزه که ایمان واقعا درک کرده که داداشی شده و هر وقت کیان گریه میکنه جون داداش گفتنای ایمان نفس ش...
5 مهر 1393

پسرک هلو خور!!!!!!!

وقتی که نخوای به این پسر شکمو هلو بدی!!!! بفرما پسر خوشکلم , اینم هلو مثل خودت خوشمزززززززززززززززه میخوام بخولمت هلوی مننننننننننن الماس چشمانت ،تنها الماسی است که صیقل نیافته... این چنین ،تیز میبرد بند دلم را.... ...
4 مهر 1393

آغاز سال تحصیلی مبارکت باشه پسر عزیــــــــــــــــزم.

پسر خوشکل من امروز اولین روز مهر بود و من و شما و بابایی و  کیان کوچولو با هم رفتیم مدرسه کلاس شما تقریبا همون بچه های پارسال بود و غیر از چهار پنج نفر اضافه کس دیگه ای نبود و من از این بابت خیلی خوشحالم چون همون دوستات بودن و این برای شما خیلی خوب بود اسم معلمتون هم خانم نجار هست , یک خانم بسیار مهربون و کاربلد , آخرای سال تحصیلی پارسال چند تا از ما مامانا رفتیم پیش مدیرتون و گفتیم که بچه هامون برای سال بعد میخوایم که تو کلاس خانم نجار باشن اون موقع که مدیرتون کلی تریپ برداشت که نه نمیشه , همه ی معلمامون خوبن و این حرفا و آب پاکی رو ریخت رو دستمون !!! ولی امروز که اسمای بچه ها رو میخوند همه ی مامانایی که خو...
1 مهر 1393

یک شب خیلی خیلی بد!!!!

دیروز رفته بودیم برای ایمان جونم لوازم التحریر بخریم , کارمون هم خیلی طول کشید یه پنج ساعتی بیرون بودیم , گرچه هنوز مونده یه کم دیگه از وسایل آقا ایمان قبلشم رفته بودیم دو سه جای دیگه , خلاصه روز پرکاری بود , منم اینقدر سرم درد گرفته بود فقط دلم میخواست یه جای آروم باشم و فقط بخوابم ولی نمیشد , تا خونه اومدیم و شام درست کردم و لباسای کیان و عوض کردم و یه کم دوروبرو مرتب کردم شد ساعت یک , چشام دیگه باز نمیشد کیان هم که قربونش برم زود خوابید و منم خوشحال که حالا راحت میخوابم و سرم بهتر میشه , نمیدونم چشمم شور بود یا چیز دیگه آقا از ساعت یک و نیم این آقا کیان هر نیم ساعت بیدار شد و جیغ میکشید و گریه میکرد , تا ساعت شش صبح همین برنامه رو داشت...
19 شهريور 1393