یک شب خیلی خیلی بد!!!!
دیروز رفته بودیم برای ایمان جونم لوازم التحریر بخریم , کارمون هم خیلی طول کشید یه پنج ساعتی بیرون بودیم , گرچه هنوز مونده یه کم دیگه از وسایل آقا ایمانقبلشم رفته بودیم دو سه جای دیگه , خلاصه روز پرکاری بود , منم اینقدر سرم درد گرفته بود فقط دلم میخواست یه جای آروم باشم و فقط بخوابم ولی نمیشد , تا خونه اومدیم و شام درست کردم و لباسای کیان و عوض کردم و یه کم دوروبرو مرتب کردم شد ساعت یک , چشام دیگه باز نمیشد کیان هم که قربونش برم زود خوابید و منم خوشحال که حالا راحت میخوابم و سرم بهتر میشه , نمیدونم چشمم شور بود یا چیز دیگه آقا از ساعت یک و نیم این آقا کیان هر نیم ساعت بیدار شد و جیغ میکشید و گریه میکرد , تا ساعت شش صبح همین برنامه رو داشتیم , الهی بمیرم برای بچم نمیدونم چش بود , تمام لباساشو عوض کردم , شربت دل درد بهش دادم ولی هیچکدوم اثری نداشت !!! کیانی که اینقدر ساکت بود که به زور باید از خواب بیدارش میکردی , اونجوری جیغ و داد میکرد
در همون حین هم که کیان گریه میکرد ایمان از اینور تو خواب ناله میکرد , دست که بهش زدم بدنش مثل کوره داغ بود , البته قبلش یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشت منم بهش شربت دادم گفتم خوب میشه ولی انگار بدتر شده بود , خلاصه نمیدونستم به کدوم یکی برسم باز ایمانو بیدار کردم و استامینوفن بهش دادم یه کم دمای بدنش اومد پایین . یعنی سرم که بهتر نشد هیچی , انگار یکی داشت با پتک میکوبید تو سرم , خوب شد حداقل از شش تا نه صبح خوابیدم یه کم بهتر شد سرم ولی هنوزم برای خودش گیجی ویجی میره
از فردا که میریم خونه مامانم یه ذره استراحت و تجدید قوا
زندگي کن و لبخند بزن
به خاطر آنهايي که با لبخندت زندگي مي کنن
از نفست آرام مي گيرند
و به اميدت زنده هستن.