ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

مشق و دیکته.........

عشق عزیز مننننننن هر روز که از مدرسه میای کیف میفته یه طرف,کاپشن میفته یه طرف,لباسا میفته یه طرف دیگه و خلاصه خونه تبدیل میشه به بازار شاممممممممم (بازار شام به تمام معنی هاا,یعنی اگه کسی اون موقع بیاد دیگه آبرویی برام باقی نمیمونه...منم دقیقا اینجوریم ) خلاصه بعد از یه استراحت چند ساعته شروع میکنی به مشق نوشتن و کاراتو انجام دادن که خداوکیلی کاراتم خوب انجامشون میدی و هر روز هم معلمت برات تو دفترت همراه با امضاء یه پیام هم مینویسه و من هم وقتی که میای سریع میرم سر دفتر مشق و دیکته ببینم چی برات نوشته.اگه پیام خوب باشه که من این شکلیم ولی اگه جور دیگه ای باشه تبدیل میشم به این من و بابایی بهت گفتیم هر ده تا هزار آفرین تو...
7 آذر 1392

من و ایمانم....✿ ♥‿♥)

خوشکل عسل من(به قول ململ) پاییز هم داره تموم میشه!!!باورت میشه به همین زودی دو ماه و خورده ای از این فصل زیبا گذشت,دو ماهی که هر لحظه اش زیباترین و با استرس ترین روزای عمرم بود,زیبا به خاطر اینکه داری خوندن یاد میگیری و قدم به قدم با هم داریم به روزای باسوادیت نزدیک میشیم و دلهره آور برای اینکه همش فکرم مشغولته که تو مدرسه چیکار میکنی,تو سرویس یه وقت اتفاقی نیفته , خیلی سعی کردم که تا اول مهر بتونم گواهینامم رو بگیرم و خودم ببرمت مدرسه ولی نشد ایشالا سال بعد.... میدونی , من همیشه فصل پاییز رو دوست دارم , چون هم هوا خیلی خوبه هم احساس میکنم همه چی تو پاییز عوض میشه,همه ی زندگیا نظم خاصی میگیره مثل ما که واقعا زندگیمون منظم ش...
6 آذر 1392

این روزها......

عزیزم , عمرم , نفسم این روزامون با همدیگه میگذره ,  هر روزمون با یاد گرفتن چیزهای تازه, حروف تازه , صداهای تازه و کارهای تازه شروع و تموم میشه و من به اندازه ی تمام عمرم خوشحالم..... خوشحالم از اینکه کم کم داری بزرگ میشی...... از اینکه کم کم داری خوندن یاد میگیری........... بخش کردن,صدا کشیدن,مشق نوشتن , پاک کردن و برگه رو کندن و دوباره با ناراحتی شما از نو نوشتن....... الگو رسم کردن,برگه های آزمون معلم رو با هم حل کردن...... کتاب کار ریاضی,فارسی,علوم و غرغر کردنای شما برای حل نکردن ........... حرص خوردن من برای انجام دادنشون...... شب زود خوابیدن و زود بیدارشدن هر سه تاییمون....... ...
11 آبان 1392

روزانه های من و ایمانم.......

هستی من , عشق من , نازنین من الآن کنار من نشستی و داری تکالیفتو انجام میدی و من چقدر خوشحالم که پسر کوچولوی دیروز من , امروز واسه خودش مردی شده و داره باسواد میشه. با روزهای اول مدرسه رفتن چندان تفاوتی نکردی و هر روز نزدیک اومدن سرویس که میشه , دوباره همون داستان تکرار میشه و من هر روز دارم میام مدرسه !!!دیگه همه منو میشناسن!از مدیر و ناظم گرفته تا سرایدار و خدمتکار و حتی بچه های بقیه کلاسها ! دیروز تو پارک نزدیک مدرسه یکی از بچه های کلاس سومی بهم میگه:شما مامان همون بچه ای هستین که وقتی میاد گریه میکنه؟؟؟!!!  میبینی .......به لطف جنابعالی تبدیل به یک چهره ی بین المللی شدم دیروز ناظمتون به من میگه:خانم بیاین تو دفت...
11 مهر 1392

اندر حکایات مدرسه رفتن آقا ایمان!!!!!!!!

گل پسر نازنینم ایمان من این روزها به جای اینکه زیباترین روزهای زندگیت باشه داره تبدیل میشه به بدترین کابوس عمرت!!!من نمیدونم چرا اینجوری شدی؟؟؟نمیدونم چرا از مدرسه اینقدر بدت میاد؟؟؟البته برای رفتن به مهد هم اذیتمون کردی ولی خیلی کمتر از الآن بود... روز اول رو خوب رفتی ولی از روزای بعد اذیت کردنات شروع شد... دیروز و امروز هم علیرغم میل باطنیم و اینکه میدونم کارم درست نیست , بعد از شما اومدم مدرسه, یعنی مجبور شدم بیام!!!! هنوز نیم ساعت از رفتنت به مدرسه نگذشته بود که مامان یکی از بچه ها زنگ زد و گفت:پسرتون از وقتی اومده همینطور یه ریز داره گریه میکنه هر چی هم میگیم ساکت نمیشه !!! من هم پا شدم اومدم و  و تا...
7 مهر 1392

اولین تکلیف

عزیز دل مادر دیروز به هر ترتیبی بود گذشت,تا ظهر صد دفعه وسوسه شدم که پا شم بیام مدرسه ولی باز پشیمون شدم آخرش هم نیومدم!! شما هم خوب بودی و اذیت نکردی ولی امروز صبح که از خواب پبیدار شدی , ناراحت و افسرده بودی و همش میگفتی:من مدرسه دوست ندارم , خیلی طولانیه , و خلاصه با هزار مکافات راهی شدی و رفتی. دیروز که با اون خوبی و خوشی رفتی حال و روز من اونجوری بود امروز که دیگه با دیدن اون حالت اصلا نتونستم طاقت بیارم و همین که شما رفتی آماده شدم و اومدم مدرسه و از خوش شانسی وقتی رسیدم معلمتون سر کلاس نبود و اومدم تو کلاس و همینکه چشمت به من افتاد دیگه نتونستی خودتو نگه داری و یه دل سیر گریه کردی و حسابی بغضت ترکید , عزیزکم ♥اله...
3 مهر 1392

پسرم رفت کلاس اول هــــــــــــــــــــــــــــورا

عزیز دلم , پسر گلم امروز اولین روزیه که رفتی مدرسه , صبح سرویست اومد دنبالت و شما رو سوار کرد و همراه با شما قلبمم رو هم با خودش برد!!!دوست داشتم خودم هم میومدم ولی نمیشه , مسیر خونه تا مدرسه اینقدر از هم دورن و بد مسیر که یک ساعت طول میکشه تا برسم مدرسه. با وجود اینکه خیلی منتظر همچین روزی بودم ولی الآن اصلا حالم خوب نیست , نمیدونم چه حسیه هم خوشحالی و هیجان , هم ناراحتی و استرس . هم خوشحالم که داری کم کم بزرگ میشی و هم ناراحتم که با بزرگ شدنت کم کم ازم دور میشی ...... میدونم که این روند طبیعیه و همه ی مامانا این راهو باید برن ولی بازم دلم آروم نمیشه . از صبح خودم رو با هزار کار سرگرم کردم بلکه یادم بره , ولی نمیشه. هر د...
1 مهر 1392

لوازم التحریر

گل پسر نازنینم دیگه کم کم داریم نزدیک میشیم به باسوادی!!!ایشالا تا پنج یا شش ماه دیگه هم میتونی بخونی هم میتونی بنویسی , دیگه لازم نیست برای خوندن چیزی از بقیه کمک بخوای ♣ خود خودت میتونی کارت رو انجام بدی,آخ که چقدر اون لحظه برای من بینظیر خواهد بود با وجود اینکه مدرسه تقریبا آدم رو محدود میکنه و خیلی از آزادیهامون از بین میره ولی من با تمام وجود منتظرم زودتر شروع بشه (البته من خیییییییلی بیشتر از شما ذوق و شوق دارم ) و در راستای همین مقوله شروع مدارس یک سری آمادگیها لازمه , که تقریبا ما دیگه آماده شدیم . دیشب رفتیم بازار و چیزایی که برای شما لازم بود رو خریدیم فقط لباس فرمت مونده که گفتن خودشون زنگ میزنن و به دلی...
17 شهريور 1392