این روزها......
عزیزم , عمرم , نفسم
این روزامون با همدیگه میگذره , هر روزمون با یاد گرفتن چیزهای تازه, حروف تازه , صداهای تازه و کارهای تازه شروع و تموم میشه و من به اندازه ی تمام عمرم خوشحالم.....
خوشحالم از اینکه کم کم داری بزرگ میشی......
از اینکه کم کم داری خوندن یاد میگیری...........
بخش کردن,صدا کشیدن,مشق نوشتن , پاک کردن و برگه رو کندن و دوباره با ناراحتی شمااز نو نوشتن.......
الگو رسم کردن,برگه های آزمون معلم رو با هم حل کردن......
کتاب کار ریاضی,فارسی,علوم و غرغر کردنای شما برای حل نکردن ...........
حرص خوردن من برای انجام دادنشون......
شب زود خوابیدن و زود بیدارشدن هر سه تاییمون.......
شعر حفظ کردن که بعضی وقتا یادمون میره .......
همه ی این کارا برات سخته , بعضی وقتها برای من هم خیلی سخت میشه ولی وقتی نتیجه ی کارو میبینیم تمام سختیا از بین میره و فراموشمون میشه.
هر چقدر بیشتر میگذره , کار کردنمون بایـــــــــد بیشتر بشه.از چهارشنبه دیکته گویی هم به کارامون اضافه شده, اولین دیکته رو هم صدآفرین گرفتی فدای تو پسر نازم بشم که نمیدونستی باید کلمه هایی که به عنوان دیکته معلمتون بهتون میگه رو باید پشت سر هم بنویسی و همه رو سر مشق وار نوشتی مثل مشق .....
چقدر دوست داشتم زودتر به دیکته برسیم.آب , بابا , بادام , باب , آبا , آبی , داد , باد , با و دا.......همین چند تا کلمه ست ولی برای من حکم دیکته گفتن از روی یه کتاب کامل رو داره , اینقدر خوشحالم که بهت دیکته میگم و مینویسی که حد و حساب نداره.....
روزای ما هم داره اینجوری میگذره و جزء بهترین روزهای عمرمه , با وجود اینکه همه ی اینا رو خودم سالها پیش با ذوق و شوق زیاد گذروندم , ولی وقتی از مدرسه میای و میگی:مامان امروز یه صدای جدید یا یه کلمه ی جدید یاد گرفتم اینقدر خوشحال میشم که انگار همین الآن خودم تونستم این کلمه رو بنویسم.
من اینجوریم دیگه , خیلیا میگفتن:بذار مدرسه شروع بشه , اگه بیزار نشدی !!!!ولی نشدم , نه تنها بیزار نشدم بلکه روز به روز خوشحالترم و منتظر یه اتفاق یا حرف تازه البته هفته هایی که صبحی هستی برای من عذابه , صبح با حالت تهوع بیدار میشی و مدام میگی:مامانی حالم بده,هرچی هم برات میارم که بخوری و حالت بهتر بشه نمیخوری و مدام اینجوریی
من میدونم که از گرسنگی حالت بد میشه , خودت هم میدونی ولی نمیدونم چرا اصلا تلاشی برای بهتر شدنت نمیکنیخوراکی هایی که برات میذارم همشون رو دست نخورده برمیگردونی.هر چی بهت میگم:آخه عزیزم با شکم خالی که مغز کار نمیکنه , گوش نمیکنی.وقتی هم که میگم:از فردا خوراکی نمیذارم ناراحت میشی و میگی:بذار دیگه از این به بعد میخورم ولی باز همون آش و همون کاسه ست.
درسته که مدرسه رفتنت جلوی خیلی از کارامو میگیره , مثلا الآن مامان عزیــــــــــــزم به شدت کمر درد داره و واقعا بهم احتیاج داره و فیزیوتراپی میره و اگه شما مدرسه نبودی من یه دو هفته ای میرفتم پیشش تا یه کم بهتر بشه......تازه ماه محرم هم داره شروع میشه و مادرجون تو خونه شون مراسم داره و من موندم با این کمرش چطوری میخواد دست تنها از پس کاراش بر بیادخیلی برای مامانم ناراحتم ولی چه کنم , کاری از دستم برنمیادحداقل اگه یه خواهر داشتم شاید.......
به هر حال از بودنت , از داشتنت , از مدرسه رفتنت خوشحالم و به وجودت افتخار میکنم پسر نازنینم
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است....
تو مرا میخوانی؟!
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم میدانی تا ابـــــــــــــــد در دل من میمانی.