ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

عزیزانم تولدتان مبارک

تا عشق آمد دردم آسان شد خدا را شکر مادر شدم اوپاره جان شد،خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر !!! پسران شیرین و دوست داشتنی من , تولدتان مبارک به سرعت نور داره روزا و ماه...
26 مرداد 1395

پارک ملت

یه عالمه مطلب نوشته بودم و ذخیره کرده بودم همش پرید دیگه حس نوشتن اون همه مطلب رو ندارم , شاید بعدا دوباره بازنویسی کردم عکسای داداشیا تو قسمت آب بازی پارک ملت تبسم شیرین تو گوشه ای از نگاه خداست، تنها به نگاه او می سپارمت ...
21 مرداد 1395

باغ پرندگان.

یکی دو ماه پیش , یه روز جمعه رفته بودیم خونه خاله ( مادرجون پدری بچه ها ) با لباسای راحتی بچه ها , بعدازظهری حوصله ی همگیمون سر رفته بود , این بود که تصمیم گرفتیم بریم باغ پرندگان مشهد , هیچی دیگه چون فاصله خونه هامون زیاد بود و نمیتونستیم بریم و برگردیم , ایمان طفلک که با همون لباسا اومد , واسه کیانم از امیرعلی لباس قرض گرفتیم و رفتیم. اینجا یه طوطی بامزه بود که دونه های ذرتو پوست میکرد و میخورد , خیلی بامزه بود و ایمان و بردیا خیلی خوششون اومده بود. کیان و امیرعلی=تام و جری پسرای خوشکل من فدای جفتتون شترمرغای چندش اینقدر از شتر و شترمرع بدم میاد ...
4 خرداد 1395

اولین جمله ی کیانننننننننننن

امروز 1395/2/1   کیان عزیز من در سن یکسال و هشت ماهگی و هفت روزگی اولین جمله رو گفت . هوووووووووووووورررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااا سر سفره به داداشش گفت : آب بییز .وای اینقدر خوشحال شدم که نگو .فکر کردم از دهنش پریده ولی چندبار که گفتم درست تکرار کرد. نفسمی کیان کوچولوووووووووووووووووو ...
1 ارديبهشت 1395

کیان اینقدر کار نکن!!!!!!!!!

امروز کیان داشت پفیلا میخورد که یهو همه شونو ریخت رو زمین , مادرجونش بهش میگه: کیان چرا اینارو ریختی؟؟ منم همون موقع تو آشپزخونه بودم , بعد کیان اومد تو آشپزخونه و از تو کشو جارودستی رو برداشت و رفت تو هال و همه اونایی که ریخته بودو جارو کرد من به ایمان گفتم : ایمان نگاه , هروقت کیان یه کار اشتباه میکنه سریع درستش میکنه . ایمان رو کرد به کیان و گفت : اَه !!!کیان خودشیرین !!چرا کار خرابتو درست میکنی که مامان به من این حرفارو میگه!!! ...
1 ارديبهشت 1395

دایره ی لغات کیان من

حرف زدن کیان خیلی خوب شده , تقریبا دیگه هرچی بگیم تکرارر میکنه , اونم با زبون و لهجه ی شیرین و قشنگ خودش که من عاشقشم پشه بند چادریشو هر جا باشه پیدا میکنه و میره ایمانو صدا میکنه و میگه:توس توس یعنی بریم توش با ایمان میره تو چادر و کلی بازی میکنه هر جای بدنش که به جایی بخوره سریع میاد و همون جارو نشون میده و میگه : بوس بوس میخوایم بریم جایی میره کفشاشو میاره و میگه : بِ بِ میگیم : کجا ؟ میگه : بازار صبح که از خواب بیدار میشه با صدای خواب آلود میگه : بابایی ؟ میگم : نیست.میگه : دادایی ؟ میگم نیست رفته مدرسه بگیر بخواب . راحت میگیره میخوابه دیگه تا ده و نیم یازده با هم میخوابیم زندایی ...
19 فروردين 1395

کتاب.....

دیروز ظهر ایمان با باباش از مدرسه اومد , تو دستشم یه کتاب کوچولو بود , میگه : اینو با پول تو جیبی خودم واسه کیان گرفتم با وجود اینکه کیان زیاد اهل کتاب نیست ولی این کتابو دوست داره , چپ میره راست میره , همون کتابو برمیداره و به سبک خودش مطالعه میکنه ...
19 فروردين 1395