بیا بریم باغ ایمان جوونی
دردونه مامان , عزیز دل مامان , نفس مامان سلام
خوبی؟سرحالی؟خوش میگذره؟
بعد از ظهر دیروز همینجوری بیکار بیعار برا خودمون تو خونه میگشتیم و فکر میکردیم کجا بریم و کجا نریم که یکدفعه موبایل بابایی زنگ زد,گوشی رو برداشتیم گفتیم کیسته؟!گفته که دایی محسن هسته میاین بریم باغ ؟ما هم گفتیم چرا که نه؟خیلی هم خوب.
خلاصه رفتیم باغ و کلی هلوی نرسیده و سبزی و لوبیا سبز چیدیم و چای و میوه و شیرینی و تخمه و اینا خوردیم و برگشتیم خونه,اما وای چشمتون روز بد نبینه تو یه ترافیکی گیر کردیم که نگو مسیر پنجاه کیلومتری دو ساعت طول کشید.جمعه آخر بود و ملت ریخته بودن بیرون دیگه به مدت یکماه گشت و گذار جمعه و ظهر جمعه تعطیل.
البته برای ماهایی که روزه میگیریم برای بعضیا که تعدادشون کم هم نیست زندگی همین روال معمول خودش رو داره,نه خانی اومده نه خانی رفته.
چند تا عکس هم گرفتیم ولی خب با گوشیه کیفیتش خوب نیست ,دیگه چه میشه کرد کمبود امکاناته دیگه
عزیزکم اینجا تازه رسیدیم و تازه از خواب بیدار شده بودی سریع رفتی سر وقت درختها ,آخه از خیلی وقت پیش منتظر بودی که بری هلو از رو درخت برا خودت بچینی,بیش از هزار بار از دایی محسن پرسیدی که هلوها رسید؟هنوز هم نرسیده ولی همینجوری هم خیلی خوشمزن.
این آجرا به خاطر اینه که دایی محسن داره تو باغش خونه میسازه.
به مات و مبهوت کردن ما ادامه بده,برات آرزوی شجاعت,امید,کنجکاوی و عشق داریم.