هم خوشحالم ,هم ناراحت
عشـــــــــــــــــق مادر
یه چند روزی بود که خیلی بی حوصله و بی اعصاب بودماز دست جنابعالی دیگه!!!!!
آخه این چه وضعشه ؟؟؟؟
چرا اینقدر مریض میشی؟؟؟؟؟؟
هفته گذشته باز دوباره مریض شدی
دیگه واقعا دارم افسردگی میگیرم,نمیدونم چرا اینجوریه؟؟؟؟موقعی کوچولو بودی از همه لحاظ بهت رسیدم,از غذاهای مقوی,میوه های جورواجور,سیر,پیاز,اینقدر که بهت سیر و پیاز دادم دیگه میگفتم:خوبـــــــــــــــــــــ بدنت مقاوم شده در مقابل همه مریضیها,به این سادگی طوریت نمیشه ولی میبینم کاملا بر عکسه.
امسال راحت بودیم ,مهد میرفتی هر موقع مریض میشدی تو خونه میموندی تا خوب خوب بشی ولی از اول مهر که بخوای بری مدرسه من چکار کنم با این همه مریضی,با تن مریض چجوری میخوای بری مدرسه؟برام مسئله شده به چه مهمی!الهی بمیرم برات از الآن دارم غصه اون موقع رو میخورم که مریضی ولی مجبوری بری.البته امیدوارم تا اون موقع اوضاع بهتر بشه.
حالا ولش کن هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر اعصابم به هم میریزه.
بریم سراغ کلاس شنا
امروز چهارمین جلسه بود که شما رو بردم استخر,روز پنج شنبه که اومدی بهم گفتی که شمارو بردن قسمت عمیق استخر,من فکر کردم همه بچه ها رو بردن ولی امروز که با چند تا مامان نشسته بودیم منتظر شما فنچ ها,یکی از مامانا گفت که پنج شنبه چند تا از بچه هارو که نسبت به بقیه بهتر یاد گرفتن رو بردن قسمت عمیق.
وااااااااااااااااای اینقدر خوشحال شدم,چون معلومه شما خوب یاد گرفتی که بردنت اونجا دیگه.کلی ذوق کردم درست مثل این
پسر نازم امیدوارم همیشه موفق باشی.
راستی قراره آخر هفته برم شهرستان خونه مامانم و شما و باباتو تنها بذارم,آخه عروسی برادرزاده ی عزیزم (فرشته)اونجاست من باید زودتر برم ولی شما به خاطر کلاستون باید بمونی یه کم دیرتر بیای.از الآن دلم برات تنگ میشه ولی لازمه یه کم از هم دور باشیم.
پسرکم عاشق خنده هاتم.
با تمام وجود میخندی,به این میگن:شادی واقعی,
دیگه هیچ چیز مهم نیست.
فقط بخند.