شش ماهگی کیان جونم+چهاردست و پاکردن کیان جونم
پسرای خوشکل من
این روزا اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاده که اصلا حتی یه نیم نگاه خشک و خالی هم نتونستم به وبلاگتون بندازم , دلم برای وبتون تنگ شده بودخوب شد اومدم از دلتنگی دراومدم
اول از همه از ایمان جونم بگم که درست و حسابی زد تو دهن مدرسه و یازده روز تمام مدرسه بی مدرسه ( البته با تعطیلات رسمی )
تقریبا از دو هفته ی پیش مدرسه نرفت تا دیروز , علتشم مریضیای سریالی خونوادگیمون بود , دوشنبه ی دو هفته پیش که زنگ زدم به مامانم دیدم اصلا مامانم نمیتونه حرف بزنه و صداش میلرزه , ما هم از اینجا باروبندیلمونو جمع کردیم و رفتیم ولایتمون که چند روزی پیش مامانم باشیم و مواظبشون تا جمعه که خونه مامانم بودیم و صبح جمعه حرکت کردیم به سمت مشهد , از همون اول که ایمان تو ماشین نشست همش میگفت : حالم بده , منم فکر میکردم چون غذا نخورده حالش بد شده و زیاد تحویلش نگرفتموقتی هم که رسیدیم از همون اول رفت تو اتاق و گرفت خوابید , موقع ناهار هر چی گفتیم بیا ناهار بخور , نمیومد و همش میگفت , نمیخوام حالم بده و سرم درد میکنه همش هم میگفت : منو ببرین دکتر , برای فردا برام گواهی بگیرین که نرم مدرسه , همین حرفا رو که میگفت ما فکر میکردیم داره فیلم بازی میکنه و الکی میگهاز اون طفلک اصرار که منو ببرین دکتر , از ما انکار که نه , حتی اگه بریم دکتر تو فردا باید بری مدرسه, خلاصه قصه ای داشتیم , آخرش رفتیم دکتر و دیدیم که بععععععععععععععععله , پسر من مریضه و طفلکی راست میگفته , برای سه روز براش دکتر گواهی نوشت و به قول خود ایمان از دست مدرسه راحت شد
روز بعدش باز نوبت من شد , از صبح حالت تهوع و سرگیجه داشتم و چشام همش سیاهی میرفت , منم دیدم اینجوری نمیتونم به کیان و ایمان برسم زنگ زدم به شوشوی گرام که تشریف بیاره خونه که ای کاش این دستم از هفتاد ناحیه قلم میشد و زنگ نمیزدمآمدن شوشوی گرامی همان و پرستاری از ایشان به مدت چند روز همان!!!مریضی من روز بعدش خوب شد و حالم بهتر بود ولی همسر محترم تا همین جمعه پریروز مریض بود و بنده هم در حال پرستاری
اینم یادم رفت بگم که کیان هم از داداشش ویروسو گرفت و مریض شد
خلاصه دو هفته ی بسیار بددددددددددددددددددددد رو پشت سر گذاشتیم , فقط یه اتفاق خوب تو این روزای بد افتاد اونم چهار دست و پا رفتن ناز پسرم بود , کیان عزیزم دقیقا پنج ماه و بیست و پنج روزگیش به راه افتاد
امشب هم که باید بریم برای واکسن شش ماهگیش , خداااااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااااااااااا
خرابکار مامان عاشق اینه که قندارو از تو قندون بریزه رو زمین و باهاشون بازی کنه
قوبون کپل خوردنت جان مادرررررررررررر
فدااااااااااااااااااات
کیان عاشق تی وی , فرقی هم نداره چی پخش میشه , فقط نگاه میکنه
فضولچه ی مامان به همه کارای ایمان طفلی کار داره , اینجا ایمان داشت با تبلتش بازی میکرد که کیان بدو بدو خودشو رسوند و میخواست تبلت ایمانو بگیره
تو راه برگشت از ولایت
قربون اون خنده ی زیرزیرکیت برم من نفسممممممممممممم
یه روز آفتابی با کیان و ایمان تو حیاط
تاب بازی تو حیاط
کیان این روزا خیلی شیرین و خواستنی و بلا شده , از دستش یه غذای درست و حسابی نمیتونیم بخوریم البته من که راحتم فقط میره گیر میده به غذای ایمان
موقع مشق نوشتن ایمان داستانی داریم , هر جا ایمان با دفتر و دستکش میره , کیان هم میره همونجا , دیشب که زد برگه ی مشق شب ایمانو کند و حسابی حرص داداشیشو درآورد
تو نگاهت به تموم آرزوهام میرسم
یه فرشته از بهشتی که تو سرنوشتمی