ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

روزهای تابستانی ما........

1393/4/13 17:39
نویسنده : مامان
462 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر عزیز خودم ایمان جون و داداش کوچولوش و سلام به دوستان عزیزم Kaskus Emoticons Smiley Collection

اینقدر دیر اومدم که همه چی رو هم تلنبار شده و نمیدونم از کجا شروع کنم

اول از ایمان عزیز خودم بگم : از امتحانای پسر خوشکلم که همه شون با موفقیت تموم شد و با کارنامه ای درخشان کلاس اول به سلامتی سپری شد و نام نویسی برای کلاس دوم هم انجام شد , امسال من میخواستم که ایمان بیاد همین مدرسه ی نزدیک خونه تا من راحت تر بهش دسترسی داشته باشم ولی با مخالفت شدید آقا ایمان خان مواجه شدم که میگفت : من همون مدرسه و همون دوستامو دوست دارم و نمیخوام برم یه مدرسه ی جدید !!! ما هم دیدیم بچه اینقدر اونجا رو دوست داره گفتیم باشه و از حرفمون کوتاه اومدیم

دوم اینکه جشن الفباشونم برگزار شد و از جشنشون چه گویم که ناگفتنم بهتر است!!!

معلمشون گفت : همه ی کارای مربوط به جشنشون رو خودش انجام میده فقط از مامانا خواست که شعرا و متنهایی رو که میده خود مادرا با بچه هاشون کار کنن ولی امان از تنبلی بعضی از مادرا !! کفر آدمو در میارنعصبانیاکثرشون گفتن : نه ما نمیتونیم و وقت نداریم  و هزار تا دلیل بی سروته دیگه , خلاصه گرفتن جشن که کنسل شد .معلمشون گفت : خب اینجوری که نمیشه , پس حداقل برای بچه هاتون یه بادبادک بگیرین و آخرین روز مدرسه بچه هارو بیارین کوهستان پارک خورشید تا اونجا با هم بازی کنن بعدشم ببریمشون پیتزا .

از همین حرصم میگیره که همین کارم نکردن ابتسامات وبكاء سمايلات حزينه ابتسامات وخيبهغیر از ایمان و یه بچه ی دیگه هیشکی بادبادک نخریده بود , این دو تا هم طفلکیا یه پنج دقیقه ای با بادبادکاشون بازی کردن و دیدن اینجوری بهشون حال نمیده بادبادکهاشون رو ول کردن و رفتن با بچه های دیگه بازی کردن , به ایمان که اصلا خوش نگذشته بود , میگه : مامان این چه جشن الفبا بود !!! کلاس بغلیشون تو همون خود کلاس جشن گرفتن به چه قشنگی , چقدرم بچه ها دوست داشتن ولی کلاس اینا .....بگذریم , دلم خونه , هرچی بیشتر یادم میاد بیشتر حرص میخورم و اعصابم بهم میریزهکچل

بعد از تعطیلی مدارس هم یه دو هفته ای رفتیم خونه ی مامانم که حسابی اونجا به ایمان خوش گذشت و تلافی خستگی ناشی از درسا دراومد

از هفدهم خرداد هم کلاس شنای ایمان شروع شد و ایمانم امسال با چه علاقه ای میرفت کلاس شنا , چون یکی از دوستاشم باهاش بود خیلی بهش خوش گذشته بود و عملکردش هم نسبت به پارسال خییییییییییییییییییلی بهتر و موفقیت آمیزتر بودو گل پسرم از بین سی نفر برای رفتن به آکادمی شنا انتخاب شد و قراره از اول مهر به صورت حرفه ای آموزشش رو شروع کنهبوس

دیگه اینکه ایمان که این روزا برای خودش مارکوپولویی شده و تو خونه اصلا پیداش نمیشه , با بچه های همسایه ها یکسره یا تو حیاط یا تو کوچه بازی میکنه , هر چند خیلی خوشم نمیاد که مدام اینور اونور باشه و تو خونه نباشه ولی خب دلم نمیاد که تو خونه اسیرش کنم اینه که اجازه صادر شده براش

آخریش هم اینه که امسال به خاطر موقعیت خاص من گرفتن تولد کنسل شد براش , خودش هم میگفت : مامان امسال شما نمیتونی تولد بگیری برام , من تولد نمیخوامبغلالهی مادر فدای پسر با شعورش بشه ایشالللللللللللللللللللللللاتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدما هم گفتیم کادوی تولدش رو زودتر براش بخریم و همین کارم کردیم و براش تبلت خریدیممحبتو بر عکس اون چیزی که فکر میکردم معتاد بشه و اینا , اصلا اینجوری نبود آرام چند روز اول خیلی باهاش ور رفت و بازی کرد ولی بعدش دیگه عادی شد و الآن بیشتر شده وسیله ی سرگرمی منخندونک

حالا از پسر کوچولوی نازم بگم که این روزا و هفته های آخر خیلی اذیت میکنه دلخوراصلا نمیتونم جایی راحت بشینم , حتی نشستن پشت میز کامپیوتر هم برام سخت شده , شبا نمشه راحت خوابید , بعضی وقتا اینقدر شیطنتاش زیاد میشه که دیگه کم میارم و سریع دراز میکشم تا بلکه این فسقلی آروم بگیره زبانآخه هر وقت دراز میکشم اونم میفهمه که الآن وقت خوابه و سریع میخوابه , قدرت درک بچم خیلی بالاست!!خنده

آخرین باری که رفتم پیش دکتر , خانم دکتر گفت : اگه بخوای میتونی 15 مرداد بیای برای عمل , الآن بدجوری دودلم , نمیدونم برم , نرم , سر دوراهی موندم کچلهم دوست دارم زودتر به دنیا بیاد تا حداقل برای موقع مدرسه ها یه کوچولو بزرگ شده باشه , هم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دلم میخواد که تو همون تاریخی که ایمان به دنیا اومده , اونم به دنیا بیاد و هر دو تاشون تو یه تاریخ باشن , فعلا که بدجوری گیر کردم , نمیدونم دیگه , هرچی خدا بخوادسکوتایمان که مدام میگه : مامان تو رو خدا برو زودتر با نی نی برگرد , خدا کنه اینقدئر اشتیاقش برای دیدن داداشش تا آخر باشه , میترسم به یه هفته نکشیده حوصله ش از دست نی نی سر بره!!!غمگین

ایمان تو خونه مامانم , کار هر روزش بود آب دادن سبزیا و باغچه چشمک

دستانم لایق شکوفه های اجابت نیست اما هر دو دستم را به دعا برمیدارم تا هر جا سعادت هست تو آنجا باشی نفس من.

پسندها (3)

نظرات (2)

الهام
13 مرداد 93 8:38
خدا قوت به ایمان جون باغبون حق با شماست متاسفانه همیشه یه سری آدم ضد حال تو جمع ها پیدا میشن دیگه کاش ایمان جون با اون یکی کلاس تو جشن شرکت می کرد واقعا روزهای آخر باداری سخته! ایشالا به زودی نی نی نازتون به دنیا بیاد
مامان
پاسخ
ممنون خاله جون ایشالا
عمه عاطفه جوووووووون
14 مرداد 93 9:44
عمه جووون ما که مردیم از اشتیاق دیدنت.پس کی قراره به دنیای ما بیای؟؟؟
مامان
پاسخ
دیگه چیزی نمونده عمه جون , آخراشه ایشالا بیست روز دیگه چشم همه به جمال بنده روشن میشه