آخر هفته........
پسرم
تو این هفته ی گذشته خیلی دلم هوای مامانم و خونمون رو کرده بود , دلم میخواست زودتر برم ولایتم مثل اینکه بخت هم با من یار بود و تعطیلات آخر هفته رو رفتیم شهرمون , البته نمیخواستم اتفاق بدی بیفته تا ما بریم ولی خب دست ما که نبود خدا اینطور خواست
روز سه شنبه که تعطیل بود ما رفتیم خونه ی مادر جون , تقریبا اوایل شب بود که خبر دادن یکی از اقواممون فوت کرده و باید بریم , هم ناراحت شدم برای اون بنده خدا و هم خوشحال شدم برای خودمون چون دیگه باید حتما میرفتیم , خلاصه سریع پریدیم و اومدیم خونمون و وسایلامونو حاضر کردیم و شبونه عازم شدیم که بریم شهرمون ولیییییییییییییییییی وسطای راه یادم اومد که ای وااااااااااااااااااااااااااااای ساک وسایلمون رو یادمون رفته بیاریم , هعمونطور حاضر و آماده تو خونه جا مونده
سه روز تمام رستم بود و یک دست لباس !!! من و بابایی که به اونصورت چیزی لازم نداشتیم ولی شما هیچ لباسی غیر از همونایی که تنت بود نداشتی
اصلا هیچ جا نتونستی بری و همش تو خونه ی مادرجون بودی ولی همونجوری هم بهت خوش گذشته بود و دوست داشتی باز هم بمونی , مخصوصا دیروز که دیگه من و بابایی هیچکدوممون پیشت نبودیم و بردمت خونه دایی احمد تا با امیررضا جون و امیرمحمد جون بازی کنی
از اونجا هم رفته بودین سه تایی باهم خونه ی دایی محمود و بعدم خونه عمه مریم , برای شما که تا حالا تجربه ی با بچه ها جایی رفتن رو نداری خیلی جالب بود و خیلی خوشت اومده بود
تازه آخرشم با همدیگه معامله کرده بودین و اسباب بازیاتون رو با هم عوض کردین.
خیلی خوب بود و دلم حسابی آروم شد , خیلی این دفعه بهم چسبید من کلا خیلی دوست دارم یه دفعه راه بیفتیم بریم جایی ولی بابایی کلا برعکس منه و به شدت از سفرای یهویی بدش میاد دوست داره با اطلاع و برنامه ریزی قبلی باشه
خب حالا بریم سر وقت فندق کوچولوی خودم , خداروشکر , گوش شیطون کر حالم خیــــــــــــــــــــــــــلی بهتره دیگه از هیچکدوم از اون حالتای بد خبری نیست فقط هر از گاهی البته خیلی کم حالت تهوع دارم و دیگر هیچ
امروز دیگه سه ماه از بودن کوچولوی نازنینم میگذره و فردا وارد چهارمین ماه زندگیش میشه , چقدر خوشحالم که کم کم داره بزرگ میشه و لحظه ی اومدنش نزدیکتر
عشقمی , عاشقتم گل من.