ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

برای پسرم

1391/12/14 14:57
نویسنده : مامان
330 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم‚امروز میخوام برات از اولین روزهای زمینی شدنت بنویسم تا ایشالله وقتی بزرگ شدی خودت بخونی و بدونی چققققققدر برامون مهم بودی و هستی عشق من.قلب

دقیقا ساعت هشت و نیم شب چهارده دی سال هزارو سیصد و هشتادو پنج بود که فهمیدیم قراره یه فرشته کوچولو به خونواده ما اضافه بشه.هوا اون شب خییییییلی سرد بود بارون هم میومد ولی من وبابایی از همون راه آزمایشگاه رفتیم حرم آقا امام رضا .برای تشکر از خدا هیچ جایی بهتر از حرم برگزیدش نیست.دلبندم نمیدونی چقدر خوشحال شدیم.هورا

از همون موقع مراقبتها و نگرانیها شروع شد.شما چهار ماهه تو قلب مامانت بودی که عمو کاظم تصمیم گرفت تو رشت ازدواج کنه‚خیلی دوست داشتم که من و شما با هم بریم و لی دکترمون گفت بهتره که نریم چون یک ترمز نابجا ممکنه که کار دستمون بده و همه زحماتمون به هدر بره.به همین خاطر من و شما موندیم و بابایی تنها رفت.

وقتی برای اولین بار تو سونوگرافی تصویر شمارو دیدم خیللللی ذوق کردم دلم میخواست همون موقع بغلت میکردم ولی خب نمیشد باید صبر میکردم تا گل پسرم بزرگ بشه.

تاریخ تولدت رو سی و یک مرداد زده بودن.خانم دکتر هم گفت:ممکنه یکی دو هفته زودتر به دنیا بیای و لی جنابعالی همچین جا خوش کرده بودی که انگار قراره همیشه اونجا بمونی .هرچی ما منتظر بودیم آقا پسری نیومد که نیومد.منتظردکتر گفت:پسرت خیال اومدن نداره بهتره خودمون به دنیا بیاریمش.

روز جمعه دوم شهریور هزارو سیصدو هشتادو شش من وشما و بابایی و هر دو تا مادر جون رفتیم بیمارستان مهر.پسرکم نمیدونی چقدر استرس داشتم ولی از فکر اینکه قراره چند ساعت بعد شما رو بغل کنم قند تو دلم آب میشد.قهقهه

بالاخره فسقلی خوشگل من ساعت دوازده و نیم دنیا رو منور کرد.

عزززززززیز دلم‚اون لحظه ای که برای اولین بار بغلت کردم نمیدونی چه حالی داشتم.یه حس خیلی خیلی قشنگ که با هیچ چیزی نمیشه مقایسه اش کرد و فقط مامانای بار اولی میتونن درکش کنن.از اون موقع تا الان که برای خودت آقایی شدی از همه لحظه های بودنت استفاده کردم و لذت بردم.از بی خوابیا‚گریه کردنا‚اذیت کردنا‚حرف گوش نکردنای تو نازنینم از همه چی.فقط یک لحظه های خیییییییییلی بدی بود که اصلا دوست ندارم تکرار شه‚اون وقتایی بود که قرار بود واکسن بهت بزننآخاز یک هفته قبلش استرس داشتم میدونم که واکسن برای سلامتیت بود ولی طاقت نداشتم فرو رفتن اون سوزن تیز رو توی پای کوچولو و خوشکل و تپل و سفیدت رو ببینم.الهی بمیرم بعضی وقتا خواب بودی و بیدارت میکردن ولی خدارو شکر دیگه تموم شد.از خدا ممنونم که منو لایق هدیه قشنگش دونست.

خداوندا هزاران بار ازت ممنونم

الهی خدا همیشه تو رو برامون نگه داره.

اولین عکس از دردونه من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان بردیا
14 اسفند 91 10:43
الهی واقعا یادش بخیر.مامانی خیلی شیرین نوشتی.واقعا چقد سخت بود روزای واکسن
جشنواره بزرگ تولید کتابهای صوتی کودکان
14 اسفند 91 11:09
دوست بزرگوار برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم . از شما بزرگوار رسما دعوت می شود درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و در اجرای این برنامه فرهنگی ما را یاری فرمائید.
مامان فاطمه
14 اسفند 91 18:19
خدا حفظش کنه.کم کم باید به فکر بعدی بشین
مامان الی
15 اسفند 91 14:32
سلام از آشنایی با وبلاگتون خیلی خوشحال شدیم چه کوچولوی نازی خدا حفظش کنه
فريبا
15 اسفند 91 18:33
وبلاگ قشنگي داريد خوشحال ميشم به من هم سر بزنيد http://fa-gh.mihanblog.com
مامان بردیا جون
15 اسفند 91 19:30
سلام خواهر قشنگ شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشت میاد؟؟
مامان امین از وبلاگ (همه وجودم امین جان)
20 اسفند 91 9:23
مقدمت گل باران
آیدا
12 مرداد 92 15:17
ایمان درحال فکرکردن !!!!!!