شیرین کاری های کیانمممممممم
پسر کوچولوی نازنینم , اینقدر شیرین و خواستنی و تودل برو شده که حد نداره , فقط دوست دارم بگیرم بچلونمش
عشقمه , عمرمه , زندگیمه , جونم براش درررررررررررر میره
کارایی که کیان تو یکسالگی بلده : دست میزنه برامون
بای بای میکنه
برامون میرقصه , خیلیم حرفه ای
ناز میکنه
بوس میکنه(البته از راه دور)
بهش میگم : کیان بریم ددر , میگه :بِ
هر وقت تشنه ش میشه میاد میگه :آب
هر وقت گشنه ش میشه , میاد میگه :اَم
هر چیز کثیفی ببینه : می گه :اَه
به کفش میگه :اَپ
هر چیز سیاه و کوچولویی که رو زمین میبینه , سریع میاد پیشمون و میگه : اُخ یعنی کُخ
هر جا درخت میبینه بهمون میگه : اَخ (همچین هم با غلظت میگه اَخخخخخخخخخخخخخخ)
ددَ , ن نَ , ماما , بابا , اینارو میگه , به دوغ هم میگه : اوووغ
دیگه خیلی کم خودشو خیس میکنه و هرموقع بهش بگم کیان بریم دستشویی , سریع میره دم در دستشویی وایمیسته
سلام کردن بلده , وقتی بهش میگی سلام , اگه دور باشه بلند میشه میاد نزدیک و دستشو دراز میکنه
بهش میگیم : هاپو چی میگه ؟ اونم جواب میده و میگه : هاپ
تو کوچه ی باغ داییش یه سگ هست که همیشه تو کوچه وله , وارد کوچه که میشیم کیان میگه : هاپ هاپ , اصلا هم ساکت نمیشه (بچه منظورش اینه که اینجا هاپو داره )
با ایمان خیلی بازی میکنه , ولی امان از وقتی که ایمان بخواد تنهایی با وسایلش بازی کنه !! اصلا نمیذاره ایمان میخواد با ماشینش بازی کنه , کیان میاد و میخواد بگیره , میخواد با انگری بردش بازی کنه , بازم کیان میاد و نمیذاره , میخواد با هلیکوپترش بازی کنه , کیان میاد و برش میداره , تیرای تفنگشو برداشته و همه رو با دندوناش جویده , خلاصه طفلک ایمان از دستش آسایش نداره , اونروز ایمان میگه : آقا ما غلط کردیم گفتیم داداش میخوایم
درای کابینتارو باز میکنه و هرچی هست میریزه رو زمین , پیاز سیب زمینیارو بر میداره و میندازه اینور اونور تو اتاقا , تمام چیزایی که تو کشوهای پاتختی هست میریزه رو زمین , خدا نکنه کشو لباسا باز باشه , دیگه خونه میشه بازار شام !! همه رو پخش و پلا میکنه
شال و روسری منو برمیداره و میندازه رو سرش و باهامون دکی میکنه
یه وقتایی یهویی غیب میشه و هیچ صدایی ازش در نمیاد , وقتی میری دنبالش میبینی آقا رفته تو تراس و با جعبه ابزار سرگرمه
از مبل و تخت میره بالا و باز خودش پایین میاد
دستشو به زور به اپن میرسونه و هرچی رو لبه ش باشه میندازه پایینیعنی یه لحظه هم نمیشه ازش غافل شد !!سرتو برمیگردونی میبینی یه دسته گل به آب داد!!
اونروز میخواستم به ایمان یه دیکته بگم , اعصابمونو خورد کرد بس که وسایل ایمان رو برداشت , دفترشو میکشید , پاک کنشو برمیداشت , مدادشو به زور میکشید , دیگه از خیر دیکته گفتن به ایمان گذشتیم
اینقدرم خودشو برامون لوس میکنه !!!ولی با همه ی این اوصاف همه مون عاشقشیم و تحمل یه ذره ناراحتیشو نداریم
خدا مهربونی کرد , تورو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو , فهمیدم عاشقت شدم.
خداجون , بینهایت شکرت