شروع امتحانات (◕‿-)
ایمان من
چهارشنبه تو مدرسه تون جلسه بود , تو جلسه هم بهمون گفتن که از شنبه قراره امتحاناتون شروع بشه , همه هم پشت سر هم
شنبه : ریاضی
یکشنبه : جمله نویسی و بنویسیم
دوشنبه :دیکته
چهارشنبه :قرآن
ما قرار بود از پنجشنبه تا جمعه شب بریم باغ دایی محسن ولی به خاطر شما کنسلش کردیم و فقط دیروز یه سر رفتیم و برگشتیم
اونجا هم میدونی چی شد؟؟؟؟جوجه ی کوچولوتو کلاغ برداشت و برد
من نمیدونم اون کلاغ بی ریخت چجوری از زیر اون همه درخت و سبزی , جوجه ی بخت برگشته رو دید !!چنان برق آسا اومد پایین و جوجه رو برداشت که اصلا نتونستیم هیچ کاری بکنیم , فقط دیدم که یه چیزی اومد پایین و رفت بالا !! تازه اون موقع دیدم که یه چیزی داره تو نوک کلاغه دست و پا میزنه !! دلم برای جوجه بیچاره کباب شد ولی کاری هم نمیشد کرد
الهی بمیرم برات , چقدر گریه کردی برای جوجه ات , بهت میگفتم : آخه ایمان جون اون که بالاخره میمرد , اینقدر گریه نداره که .میگفتی : میمرد بهتر از این بود که کلاغ هی بهش نوک بزنه و بکشدش .البته راست هم میگفتی بستنی میخوردی و گریه می کردی , طعم شوری و شیرینی با هم یکی شده بود.
دایی محسن بهت گفت : من یه جوجه کوچولو دارم , اونو برای خودت ببر .
شب که میخواستیم بیایم بهت گفتم : ایمان اون جوجه رو باشه هفته ی دیگه بیاریم که امتحاناتم تموم شده باشه و با خیال راحت بتونی باهاش بازی کنی .اولش که هر چی گفتم گوش نکردی و گفتی : نه من همین امشب میخوام جوجه رو ببرم ولی وقتی میخواستیم بیایم بهم گفتی : باشه مامان هفته ی دیگه میبرمشفدااااااااااااااااااااااااااات بشم پسر فهیم خودمممممممممممممم.
اینم از داستان باغ رفتنمون , خیلی هم خوش گذشت .مگه نه؟؟؟الآن هم رفتی تو اتاق و با بابایی داری داری ریاضی تمرین میکنی , موفق باشی پسر نازم.
خب حالا میریم سر وقت کوچولومون : از امروز دیگه نی نی خوشملمون رفت تو هفت ماه فقط صد روز شایدم کمتر مونده تا روی ماهشو ببینیم . دلم میخواد مثل تو باشه , تو خیلی پسر خوبی بودی به اون صورت اذیتی نداشتی برام . امیدوارم داداشتم مثل خودت باشه