تقدیر
روزی مردی هراسان وشتابزده نزد حضرت سلیمان امد و گفت:امروز عزراییل را دیدم که با خشم وغضب به من نگاه میکرد و میخواست جانم را بگیرد مرا به دورترین نقطه ی دنیا بفرست.
حضرت سلیمان به باد فرمان داد که مرد را به هند بفرستد.
بعد از مدتی حضرت سلیمان از عزراییل پرسید:چرا به آن مرد با خشم و غضب نگاه کردی و او را ترساندی؟
عزراییل جواب داد:نگاه من از روی خشم نبود,از روی حیرت بود چرا که خداوند فرمان داده بود که من جان آن مرد را در هند بگیرم و من متعجب بودم که او چگونه میخواهد در این فرصت کم به هند برود.
بی جهت خود را مرنجان,از قضا نتوان گریخت
نوش جان باید کنی حق هر چه در پیمانه ریخت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی