کیان نفس من...
دیشب موقع خواب،یهو کیان صورتشو به طرف من کرده و میگه:مامانی، من تو رو خیلی دوست دارم
گفتم :فدات بشم پسرم، منم تو رو خیلی دوست دارم عشقم
انگشتشو به طرف ایمان کرده و میگه:داداسی من تو رو هم خیلی دوست دارم.
ایمان هم گفت :منم تو رو خیلی دوست دارم داداشی
بعد با خودش میگفت :من باباییو هم خیلی دوست دارم (باباش تو اتاق دیگه خوابیده بود) خلاصه یه چند باری همینارو تکرار کرد، آخرش ایمان گفت :داداشی اگه نخوابی دیگه دوستت ندارم،آقا، کیان که اینو شنید شروع کرد به گریه و جیغ و داد، هر چی هم که ایمان میگفت:داداشی شوخی کردم، تو رو دوست دارم، دیگه به گوش کیان نرفت که نرفت، با اون صدای قشنگش و حالت گریه ش میگفت: داداسی منو دوست نداره، هر چی که ایمان میگفت :به خدا دوستت دارم، باور نمیکرد و میگفت :نه،تو منو دوست نداری.
خلاصه کیان با گریه خوابید، بعد که کیان خوابید، ایمان میگه:مامانی دلشو شکستم؟؟!! گفتم :آره، خیلی کیان ناراحت شد.حالا امروز از وقتی از مدرسه اومده، شروع کرده به بغل کردن و بوس کردن کیان، هر چی کیان میگه گوش میکنه که از دلش در بیاره