ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

مامان بوس تن

1395/6/18 13:57
نویسنده : مامان
581 بازدید
اشتراک گذاری

مامان بوس تُن

جمله ای که روزی هزار بار از زبون کیان میشنویم , هر قسمتی از بدنش از ناخن انگشت کوچیکه ی پا گرفته تا فرق سرش به هر جایی بخوره , همون قسمتو میاد نشون میده و میگه : مامان , بابا , داداسی بوس تن محبتانگار همون بوس تموم دردشو از بین میبره , اینقدر هم شیرین این بوس تُنش , که اگه نخوای هم نمیتونی بوسش نکنیبغلبرای بوسیده شدن همیشه آماده ست , اگه از اون سر خونه بگی کیان بیا بوست کنم , به سرعت میاد و لبای نازشو غنچه میکنه , وای که اون لحظه میخوام قورتش بدم فقطخوشمزه

جدیدا نه گفتنو یاد گرفته , هر کاری بهش میگیم , میگه : نه نُخوام , مثلا اگه بگی : کیان اسباب بازیتو بده میگه : نه نخوام بوس

هر کی خونمون زنگ بزنه باید با کیان آقا حرف بزنه , میاد جیغ میکشه و میگه : میخوام اُبت تُنم , تا با طرف پشت خطی صحبت نکنه دست بردار نیستبغل

مامان منو خیلی دوست داره , روزی صد بار گوشی رو میاره و میگه : ماجون (مادرجون)اُبت تُنم, زنگ میزنم به مامانم , مامانم هم که دلش غش میره براش , میشینن یه عالم با هم حرف میزنن محبت

اگه یه کاری بکنه که بهش بگم : دیگه دوست ندارم , میاد اینقدر میگه : مامانی مامانی با لحن بغض کرده که آخرش بگم جونم تا راضی بشهبوس

با اون زبون و لحن بچه گونه ش که حرف میزنه میخوام زمان تو همون لحظه متوقف بشه , خیلی شیرینه برام صحبت کردنش , اینقدر که تُن صداش نرم و نازکه بوس

تقریبا همه چی میگه حتی قسطنطنیهخندونک

یه چیزی که تازگیا یعنی سه چهار روزه کشف کردم اینه که قصه گفتنو خیلی دوست داره , دو سه شبه که براش قصه میگم , اینقدر قشنگ گوش میکنه , بعدم که تموم میشه میگه : اَب بخیر و میخوابه, کتاب شعراشو که همیشه دوست داشته , برمیداشت و میاوردو میگفت : بوخخون (همچینم رو خ تاکید داشت )ولی قصه گوش کردنو تازه فهمیدمخجالت

نمیدونم چرا بچه های من اینقدر بابایین , با اینکه پسرن و باید مامانی باشن برعکسن , جفتشون عاشق باباشونن ,غمناکغمگینالبته این خیییییییییییییییییییییییلی وقتا به نفع منهچشمک

تو مسافرت که بودیم تا گوشیامون زنگ میزد , میگفتیم : کیان کیه داره زنگ میزنه ؟ سریع میگفت : دایی ممد اکثر وقتا هم درست میگفت , تو خیالاتشم که یکسره با دایی ممدش حرف میزد , گوشی خاموشو برمیداشت و مثلا با داییش صحبت میکرد : دایی ممد اوبی؟ناننین اوبه ؟دد اوبه ؟ اودافظمحبتزیباکلا خونواده دایی محمدشو خیلی دوست دارهبوس

دفعه پیش که رفته بودیم خونه مامانم , داداشای دیگه م که میگفتن : دایی , کیان خوبی ؟ میگفت : دایی نه , بعد میگفتیم: داییت کیه ؟ اشاره میکرد به داداش محمدم و میگفت : دایی اینه آرامروزای آخر دیگه داشت بقیه رو هم به دایی بودن قبول میکردخندونک

خلاصه که بلبل زبون و شیرین زبون منه و من از ته دل ممنونم که خدا نعمات به این بزرگی به من داده, ایمان و کیان عزیزای منن, نفسای منن , عشق و زندگی منن , شکرت خدا جونم

شیطونک کوچولوی منی تو آخهبوسمحبتخوشمزه

 

پسندها (1)

نظرات (0)