ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

سوغات ایمان

دیشب رفتیم خونه دایی محمد,آخه تازه از سفر برگشتن ما هم رفته بودیم دیدنشون.از اونجایی هم که از علاقه وافر شما به حیوونای وحشی و خشن اطلاع دارن برای شما هم سوغاتی یه دایناسور خوشکل آورده بودن.[دست دایی جون شما و داداش جون خودم و زندایی جون و نازی جون دختر دایی که شما همه شونو خیلی دوست داری درد نکنه]   راضی به زحمت نبودیم اینم دایناسور ایمان البته میدونم که این بینوا مهمون دو روزته بعدش میره پیش اون اسباب بازیهای دیگه گوشه کمد   ...
24 اسفند 1391

بازی با ایمانی

پسرک من این روزای آخر سال از روز جشنت شما دیگه مهدت نرفتی همش تو خونه داریم با هم بازی میکنیم‚حتی وقتی دارم کارای خودمو میکنم میای اینقدر اصرار برای بازی کردن میکنی که واقعا منو از رو میبری و مجبورم کارامو ول کنم بیام باهات بازی کنم‚اصلا دوست نداری تنهایی بازی کنی حالا خدارو شکر که بازیهات نشستنیه مثل قبل نیست که حتما بدو بدو یا دزد و پلیس یا......باشه‚بالاخره متوجه شدی که جای اون بازیا تو پارکه. منچ و مارپله و شطرنج و نوشتن و نقاشی و کلی بازیهای دیگه.به یکبار دو بار هم قانع نیستی به من میگی صدبار با همدیگه بازی کنیم؟عزیزم عاششششششششقتم بازی کردن باهات رو دوست دارم حتی اکه هزار بار باشه ولی دیگه آخرش میشم اینجوری ...
22 اسفند 1391

ایمان دانش آموز می شود

عزیزم            عشقم                نفسم                  عمرم امروز میخوام از چیزایی که یاد گرفتی برات بگم. عسل مامان‚شما الآن بلدی تا صد بشمری همه حروف رو بلدی البته نه نوشتنی‚خوندنی مثلا میتونی بگی کلمه ها با چه حرفی شروع و با جه حرفی تموم میشه بعضی از کلمه ها رو می نویسی. از یک تا ده انگلیسی بلدی هم بنویسی هم بگی نمی دونم کارم درسته یا نه ولی میخوام نوشتن حروف رو ...
21 اسفند 1391

جشن سال نو

سلام هستی من امروز تو مهدتون جشن سال نو دارین دیشب به خاطر همین مسئله نزدیک بود دعوات کنم   میدونی چراςآخه من از ساعت هشت و نیم بهت گفتم برو بخواب که صبح سرحال بیدار شی اصلا تو گوشت فرو نرفت که نرفت هی رفتی تو اتاق هی اومدی بیرون تا ساعت ده و نیم همین برنامه رو داشتیم‚آخرش دیگه نزدیک بود حسابی به هم بریزم به من میگی:من خودم میدونم کی بخوابم.بله میدونی ولی نمیدونی که وقتی دیر میخوابی صبح چه مصیبتی دارم واسه بیدار کردنت. از جشنت بگم ã شما تو جشنتون نقش سنجد رو داری شعرش هم اینه: من سنجد لباس گلی سرخ و سپید و تپلی با ناز و اطوار و ادا نشسته ام پیش شما عید شما مبارک عید شما مبارک و...
20 اسفند 1391

تقدیم به ایمانم

تقدیم به ایمانم برایت از طلا تختی مسیری رو به خوشبختی برایت عمر نوحی را وقاری همچو کوهی را برایت صبر ایوبی حیاتی مملو از خوبی برایت شاد بودن را فقط آزاد بودن را سلامت را صداقت را محبت را دعا کردم. ...
19 اسفند 1391

برف

برف...... پسرک من‚ توآخرین روزای فصل زمستون و نزدیک عید که همه دارن خوشون رو برای اومدن بهار آماده میکنن آسمون هوس باریدن کرد.یه برف خیییییییلی قشنگ که همهمونو خوشحال کرد مخصوصا تو فسقلی رو.اینقدر عجله برای برف بازی داشتی که میخواستی همون اول صبحی بری با هزار بدبختی نگهت داشتیم تا یه کم هوا گرمتر شد‚البته بعدش که رفتیم  تو حیاط من و بابایی از خجالتت در اومدیم و حسابی باهات بازی کردیم.سه نفری یه آدم برفی قشنگ درست کردیم..قربونت برم من که همه چیز زندگیت خلاصه میشه تو بازی کردن عزیز دل مادر. ایمان جون در حال پارو کردن برفها     ...
19 اسفند 1391

برای پسرم

عزیزکم‚امروز میخوام برات از اولین روزهای زمینی شدنت بنویسم تا ایشالله وقتی بزرگ شدی خودت بخونی و بدونی چققققققدر برامون مهم بودی و هستی عشق من. دقیقا ساعت هشت و نیم شب چهارده دی سال هزارو سیصد و هشتادو پنج بود که فهمیدیم قراره یه فرشته کوچولو به خونواده ما اضافه بشه.هوا اون شب خییییییلی سرد بود بارون هم میومد ولی من وبابایی از همون راه آزمایشگاه رفتیم حرم آقا امام رضا .برای تشکر از خدا هیچ جایی بهتر از حرم برگزیدش نیست.دلبندم نمیدونی چقدر خوشحال شدیم. از همون موقع مراقبتها و نگرانیها شروع شد.شما چهار ماهه تو قلب مامانت بودی که عمو کاظم تصمیم گرفت تو رشت ازدواج کنه‚خیلی دوست داشتم که من و شما با هم بریم و...
14 اسفند 1391